القای قدرت

انسان پر جربزه و قابل وقتي با بحران روبه‌رو مي‌شود،

به تكيه‌گاه فكر نمي‌كند؛

 روش خود را تحميل مي‌كند،

مسؤوليتش را مي‌پذيرد

و نتيجه كار را [پيروزي يا شكست] از آن خود مي‌داند.

 چارلز دوگل

عشق و آدما

عشق هميشگي است اين ما هستيم كه ناپايداريم ،

عشق متعهد است مردم عهد شكن،

عشق هميشه قابل اعتماد است اما مردم نيستند.

لئوبوسكاليا

نفرتم را بر یخ می نویسم

 ______گابریل گارسیا مارکز نویسنده معاصر آمریکای جنوبی  _________

"اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی می‌داشت،

شاید همه آنچه را که به ذهنم می رسید را بیان نمی‌‌داشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان می‌کردم فکر می کردم.

اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست

 

.
کمتر می‌خوابیدم و دیوانه‌وار رویا می دیدم، چرا که می‌دانستم هر دقیقه‌ای که چشمهایمان را برهم می‌گذاریم ٬

 شصت ثانیه نور را از کف می‌دهیم. شصت ثانیه روشنایی

 .

 

هنگامی که دیگران می‌ایستند ٬ من قدم برمی‌داشتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند بیدار می ماندم.

هنگامی که دیگران لب به سخن می‌گشودند٬ گوش فرا می‌دادم و بعد هم

از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمی بردم .



اگر خداوند ذره‌ای زندگی به من عطا می‌کرد٬ جامه‌ای ساده به تن می کردم.

 نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می‌ساختم.



خداوندا٬اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم را بر تکه یخی می‌نگاشتم و

 سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم.



روی ستارگان با رویاهای "وان گوگ" وار ٬ شعر "بندیتی”(*) را نقاشی می کردم و با صدای دلنشین "سرات"(**) ترانه عاشقانه‌ای به ماه پیشکش می‌کردم .

 با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهایشان و بوسه گلبرگ ها‌یشان در اعماق جانم ریشه زند.



خدواوندا ٬اگر تکه‌ای زندگی می‌داشتم ٬ نمی‌گذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی‌آنکه

 به مردمانی که دوستشان دارم ٬ نگویم که «عاشقتتان هستم» ،

 آن گونه که به همه مردان و زنان می‌باوراندم که قلبم در اسارت (یا سیطره )محبت آنهاست .



اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من میگذارد ٬ در سایه‌سار عشق می‌آرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند

 

 که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند.
آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند

!



به هر کودکی دو بال هدیه می دادم ٬ رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند.

 به پیران می‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی که با نسیان از راه می‌رسد.

 آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته‌ام.

من یاد گرفته‌ام که همه می‌خواهند درقله کوه زندگی کنند ٬

بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند.

 

 

 چه نیک آموخته‌ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر میفشارد

٬ او را برای همیشه به دام خود انداخته است.

 

دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزد که ناگزیر است

او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد

 

 .
من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل٬ که وقتی اینها را در چمدانم می‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود.»

____________ _________ _________ ____
 


*- شاعر معاصر اروگوئه ای از کارهایش به مجموعه اشعارش با نام شب زده میتوان اشاره کرد)
 

**- خواننده ای معروف اهل اسپانیا

آرزو

اگر خدا آرزويي را در دلت انداخت ،
بدان كه توانايي رسيدن به آن را در تو ديده است

آرزو

اگر خدا آرزويي را در دلت انداخت ،
 بدان كه توانايي رسيدن به آن را در تو ديده است

مداد سفید

همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند

به جز مداد سفيد

هيچ کسي به اوکار نمي داد

همه مي گفتند: تو به هيچ دردي نمي خوري

يک شب که مداد رنگي ها

توي سياهي کاغذ گم شده بودند

مداد سفيد تا صبح کارکرد

ماه کشيد

مهتاب کشيد

و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک وکوچک تر شد

صبح توي جعبه ي مداد رنگي

جاي خالي اون

با هيچ رنگي پر نشد.

چه عشق قشنگی؟!!

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است.

شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.

- خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند.-

اين شخص در حين خراب کردن ديوار  ،  بين آن مارمولکي را ديد

که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .

وقتي ميخ را بررسي کرد ، متوجه شد كه اين ميخ ده سال پيش

هنگام ساختن خانه کوبيده شده است!!!

چه اتفاقي افتاده؟

مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده !!!در يک جاي تاريک و بدون حرکت.

چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.

متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.

در اين مدت چکار مي کرده؟چه مي خورده؟ چگونه مي خورده؟

همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد

ناگهان  مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!!

مرد شديدا منقلب شد.

ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!!

 

اقتصاد گاوی

 اقتصاد مرسوم :
دو تا گاو ماده دارين... يكيش رو می فروشين و يه گاو نر می خرين...به تعداد گاوهای گله ء شما افزوده ميشه و اقتصاد رشد می كنه...پول براتون همينطور سرازير ميشه و می تونين به بازنشستگی و استراحت بپردازين ...

اقتصاد هندی
:
دو تا گاو ماده دارين ... اونها رو می پرستين و عبادت می كنين !

اقتصاد پاكستانی :
هيچ گاوی ندارين ... ادعا می كنين كه گاوهای هندی مال شما هستن ... از آمريكا طلب كمك مالی می كنين ... از چين طلب كمك نظامی می كنين ... از انگليس هواپيماهای جنگی ... از ايتاليا توپ و تانك ... از آلمان تكنولوژی ... از فرانسه زير دريايی ... از سوييس وام بانكی ... از روسيه دارو ... و از ژاپن تجهيزات ... با تمام اين امكانات گاوها رو می خرين و بعد ادعا می كنين كه توسط جهان مورد استثمار قرار گرفتين
اقتصاد آمريكايی :
دو تا گاو ماده دارين ... يكيش رو می فروشين و دومی رو تحت فشار مجبور می كنين كه به اندازه ء ۴ تا گاو شير توليد كنه ... وقتی گاوتون افتاد و مرد اظهار تعجب و شگفتی می كنين ... تقصير رو گردن يه كشور گاودار ميندازين و بعد طبيعتا" اون كشور يه خطر بزرگ برای بشريت به حساب مياد ... يه جنگ برای نجات جهان به راه ميندازين و گاوها رو به چنگ ميارين !

اقتصاد فرانسوی :
دو تا گاو ماده دارين ... دست به اعتصاب می زنين چون می خواين سه تا گاو داشته باشين !

اقتصاد آلمانی :
دو تا گاو ماده دارين ... اونها رو تحت مهندسی ژنتيك قرار ميدين ... بعد گاوهاتون ۱۰۰ سال عمر می كنن و ماهی يه وعده غذا می خورن و خودشون شيرشون رو می دوشن !

اقتصاد انگليسی :
دو تا گاو ماده دارين ... كه هر دو تاشون جنون گاوی دارن !

اقتصاد ايتاليايی :
دو تا گاو ماده دارين ... نمی دونين كه اونها كجا هستن ... پس بيخيال ميشين و ميرين سراغ ناهار و شراب و استراحتتون !

اقتصاد سوييسی
:
۵۰۰۰ تا گاو ماده دارين ... هيچكدومشون مال خودتون نيستن ... از كشورهای ديگه پول می گيرين كه دارين گاوهاشون رو نگه می دارين !

اقتصاد ژاپنی :
دو تا گاو ماده دارين ... اونها رو از نو طراحی ژنتيكی می كنين ... هيكل گاوهاتون يك دهم اندازه ء طبيعی ميشه و ۲۰ برابر معمول هم شير توليد می كنن ... بعد شونصد تا كارتون و عكس برگردون و آدامس با شخصيت گاوهاتون با چشمهای درشت می سازين و اسمش رو ميذارين Cowkemon و توی تمام جهان پخش می كنين و می فروشين !

اقتصاد روسی :
دو تا گاو ماده دارين ... اونها رو می شمرين و متوجه ميشين كه ۵ تا گاو دارين ... اونها رو دوباره می شمرين و می فهمين كه ۴۲ تا گاو دارين ... اونها رو دوباره می شمرين و متوجه ميشين كه ۱۷ تا گاو دارين ... يه بطری ودكای ديگه باز می كنين و به خوردن و شمردن ادامه ميدين
!
اقتصاد چينی
:
دو تا گاو ماده دارين ... ۳۰۰ نفر آدم دارين كه گاوها رو می دوشن ... بعد ادعا می كنين كه سيستم استخدامی و شغلی كاملی دارين و توليدات گاويتون در سطح بالايی قرار داره و هر كس رو هم كه آمار واقعی رو بيان كنه بازداشت می كنين !

اقتصاد ايرانی :
دو تا گاو ماده دارين كه هر دو تاشون از باباتون به ارث رسيده ... يكيش رو دولت بابت عوارض و ماليات و خمس و زكات و سهم صدا و سيما و سهم بنياد های مختلف  و غيره ضبط می كنه ... دومی رو هم قربونی می كنين و نذر قبولی توی دانشگاه و ازدواج موفق و شغل خوب و بدن سالم و عقل درست و حسابی و ............ . . و غيره می كنين! ... و اقتصاد كماكان فلج می مونه

در جوانی دوست نداشتن علامت بدی است .

روح سالم همیشه یکنفر دوست را

که لایق باشد

ملاقات خواهد کرد.

 ل – کارو

داستان دو شهر

مسافری نزدیک شهر بزرگی از زنی که کنار جاده نشسته بود پرسید: مردم این شهر چگونه اند؟

زن گفت: مردم شهری که از آن آمده ای چگونه بودند؟

مسافر پاسخ داد: بسیار بد، غیر قابل اعتماد و از هر نظر نفرت انگیز.

زن گفت: مردم این شهر نیز چنین اند.

هنوز مسافر اول نرفته بود که مسافر دیگری از همان شهر رسید و راجع به مردم آن شهر سوال کرد.

باز هم زن در مورد مردم شهری که مسافر از آن جا آمده بود سوال کرد.

مسافر دوم گفت: آن ها مردم خوبی بودند. راستگو، سخت کوش و بسیار بخشنده. از این که آنجا را ترک کردم غمگینم.

زن خردمند پاسخ داد: پس آن ها را در شهری که پیش رو داری باز هم خواهی یافت.

فقط برای خودت!

روزی پسـری جـوان و پرشـور از شهـری دور نزد شیوانا آمد و به او گفت که می خواهد در کمترین زمان ممکن درس های معرفت را بیاموزد و به شهر خودش برگردد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: برای چه این قدر عجله داری!؟

پسرک پاسخ داد: می خواهم چون شما مرد دانایی شوم و انسان های شهر را دور خود جمع کنم و با تدریس معرفت به آن ها به خود ببالم!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو هنوز آمادگی پذیرش درس ها را نداری! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نیا!

پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردی پخته و باتجربه تبدیل شد. ده سال بعد او نزد شیوانا بازگشت و بدون این که چیزی بگوید مقابل استاد ایستاد! شیوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسید : آیا هنوز هم می خواهی معرفت را به خاطر دیگران بیاموزی؟!

مرد سرش را پایین انداخت و با شرم گفت: دیگر نظر دیگران برایم مهم نیست. می خواهم معرفت را فقط برای خودم و اصلاح زندگی خودم بیاموزم. بگذار دیگران از روی کردار و عمل من به کارآیی و اثر بخشی این تعلیمات ایمان آورند.

شیوانا تبسمی کرد و گفت: تو اکنون آمادگی پذیرش تمام درس های معرفت را داری. تو استاد بزرگی خواهی شد! چرا که ابتدا می خواهی معرفت را با تمام وجود در زندگی خودت تجربه کنی و آن را در وجود خودت عینیت بخشی و از همه مهم تر نظر دیگران در این میان برایت پشیزی نمی ارزد!

آرام ترین انسان

یکی از دوستان شیوانا، عارف بزرگ، تاجر مشهوری بود. روزی این تاجر به طور تصادفی تمام اموال خود را از دست داد و ورشکسته شد و از شدت غصه بیمار گشت و در بستر افتاد.

شیوانا به عیادتش رفت و بر بالینش نشست. اما مرد تاجر نمی توانست آرام شود و هر لحظه مضطرب تر و آشفته تر می شد. شیوانا دستی روی شانه دوست بیمارش زد و خطاب به او گفت: دوست داری آرام ترین انسان روی زمین را به تو نشان بدهم که وضعیتش به مراتب از تو بدتر است ولی با همه این ها آرام ترین و شادترین انسان روی زمین نیز هست!؟

دوست شیوانا تبسم تلخی کرد و گفت: مگر کسی می تواند مصیبتی بدتر از این را تجربه کند و باز هم آرام باشد؟ شیوانا سری تکان داد و گفت: آری برخیز تا به تو نشان بدهم.

مرد تاجر را سوار گاری کردند و شیوانا نیز در کنار گاری پای پیاده به حرکت افتاد. یک هفته راه سپردند تا به دهکده دوردستی رسیدند که زلزله یک سال پیش آن را ویران کرده بود. در دهکده زلزله زده، شیوانا سراغ مرد جوانی را گرفت که لقبش آرام ترین انسان روی زمین بود.

وقتی به منزل آرام ترین انسان رسیدند دوست بیمار شیوانا جوانی را دید که درون کلبه ای چوبی ساکن شده است و مشغول نقاشی روی پارچه است. تاجر ورشکسته با تعجب به شیوانا نگریست و در مورد زندگی آرامترین انسان پرسید.

شیوانا او را دعوت به نشستن کرد و در حالی که آرام ترین انسان برای آن ها غذا تهیه می کرد برای تاجر گفت که این مرد جوان، ثروتمندترین مرد این دیار بوده است. اما در اثر زلزله نه تنها همه اموالش را از دست داد بلکه زن و کلیه فرزندان و فامیل هایش را هم از دست داده است. او آرام ترین انسان روی زمین است چون هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و تمام این اتفاقات ناخوشایند را بخشی از بازی خالق هستی با خودش می داند. او راضی است به هر چه اتفاق افتاده است و ایام زندگی خود را به عالی ترین شکل ممکن سپری می کند. او در حال بازسازی دهکده است و قصد دارد دوباره همه چیز را آباد کند و در تنهایی روی پارچه طرح های آرام بخش را نقاشی می کند و به تمام سرزمین های اطراف می فروشد.

مرد تاجر کمی در زندگی و احوال و کردار و رفتار آرام ترین انسان روی زمین دقیق شد و سپس آهی عمیق از ته دل کشید و گفت: فقط کافی است راضی باشی! آرامش بلافاصله می آید!

در این هنگام آرام ترین انسان روی زمین در آستانه در کلبه ظاهر شد و در حالی که لبخند می زد گفت: فقط رضایت کافی نیست! باید در عین رضایت مدام و لحظه به لحظه ، آتش شوق و دوباره سازی را هم دایم در وجودت شعله ور سازی باید در عین رضایت دائم، جرات داشتن آرزوهای بزرگ را هم در وجود خودت تقویت کنی. تنها در این صورت است که آرامش واقعی بر وجودت حاکم خواهد شد.

آرامش ابدی

روز مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست تا راه رسیدن به آرامش ابدی را به او بیاموزد. شیوانا تبسمی کرد و گفت: آرامش کامل و دایمی وجود ندارد. هر یک از ما شبیه قطرات آبی هستیم که در یک رودخانه بی نهایت و ابدی در حرکتیم. مرد به شدت عصبانی شد و فریاد زد: این یعنی که ما انسان ها مجبوریم تا ابد در ناآرامی و بی قراری زندگی کنیم و هرگز روی آرامش را نبینیم!؟ شیوانا لبخندی زد و پاسخ داد: مادامی که خود را قطره ای مستقل و بی ارتباط با دیگر قطرات رودخانه هستی بدانی آری! هرگز روی آرامش را نخواهی دید. اما وقتی خود را با رودخانه یکی بدانی دیگر آرام ماندن برای تو اهمیتی نخواهد داشت. تو کل رودخانه را و تمام عظمت آن را وقتی به صورت ابر در آسمان است و به شکل باران به اعماق زمین فرو می رود و سپس به صورت چشمه از کوه ها جریان می یابد و در نهایت به دریا می ریزد تا زیر اشعه خورشید به بخار و ابر تبدیل شود یک جا حس می کنی. وقتی تو کل رودخانه را به این شکل واحد و یک پارچه و یک جا ببینی آن گاه احساس می کنی آرامش مورد نظرت ناگهان در تمام وجود تو حاکم می شود و تو ابدیت یک آرامش پویا اما ماندگار را با تمام اجزای وجودت حس می کنی. تنها در این صورت است که آرامش ابدی را درک خواهی کرد. مرد از شیوانا پرسید: چگونه می توانم کل این ارتباط یک پارچه و عظیم را به یکباره درک کنم!

شیوانا تبسمی کرد و گفت: از طریق جست و جوی دایمی معرفت! این همان روشی است که من عمری در تلاش آن هستم.

گریه کن تا تمام شود

مادری فرزندش را از دست داده بود و در فـراق او سخت می گریست. هـرکس نزد مـادر می آمد او را دلداری می داد و از او می خواست دست از زاری و گریه بردارد. یکی می گفت که با گریه کودک به دنیا بر نمی گردد و آن دیگری می گفت که دل بستن به هر چیزی در این دنیا کار بیهوده ای است و انسان عاقل باید به هیچ چیز این دنیای فانی دل نبندد. در این اثنا شیوانا از آن محل عبور می کرد و صدای ناله وضجه زن را شنید. بالای سر زن ایستاد و با صدای بلند گفت: "گریه کن مادر من! او دیگر بر نمی گردد و دیگر نمی توانی صورت و حرکات او را شاهد و ناظر باشی. تا دیر نشده هرچه می توانی گریه کن که فردا وقتی از خواب برخیزی احساس می کنی که دیگر این احساس دلتنگی را نداری و چهل روز بعد دیگر کمتر به یاد دلبندت خواهی افتاد. پس امروز را تا می توانی گریه کن!"

نقل می کنند که زن از جا برخاست. مقابل شیوانا ایستاد و در حالی که سعی می کرد دیگر گریه نکند گفت:" راست می گویی استاد! الان اگر گریه کنم دیگر او را فراموش می کنم، پس دیگر برایش گریه نمی کنم تا همیشه بغض نترکیده ای در درون دلم باقی بماند و خاطره اش همیشه همراهم باشد."

زن این را گفت و سوگوار از شیوانا دور شد. شیوانا زیر لب گفت:" ای کاش زن همین جا گریه اش را می کرد و همه چیز را تمام می کرد. او بار این مصیبت را به فرداهای خودش منتقل کرد و دیگر نمی تواند آرام بگیرد."

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

نمی‌توانيم کاری کنيم که مرغان غم بالای سر ما پرواز نکنند اما می‌توانيم نگذاريم که روی سر ما آشيانه بسازند

 

. «ضرب‌المثل چينی»

------------ ---------

اگر آدم خوبی با تو بدی کرد،چنان وانمود کن که نفهميده‌ای. او توجه خواهد کرد و مدت زيادی مديون تو خواهد بود.

 

 يوهان ولفگانگ گوته

____________ _________ _________

صدف‌ها صدای دریا را با خود دارند، فلس‌های ماهی بوی ماهی را؛ اما استخوان‌های انسان هیچ نشانی از انسانیت ندارند.

Black and White Photography

Hi! Wish you a very very good morning

A Beautiful Life just doesn't happen.

It is Built Daily in Prayer, Humility, Sacrifice & Love.

May a Beautiful Life be yours Forever!!!



Have a wonderful day ahead


زوم

وقتی همه نیروهای جسمی و ذهنی

متمرکز شوند

توانایی فرد برای حل مشکلات

به طور حیرت انگیزی

 چند برابر می شود .

                             نرمن وینسنت پیل

استخراج گوهر

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

پاسخ هدیه

زندگي يك هديه است:

 به ما حق ويژه، فرصت و مسؤوليت مي‌دهد؛

 بايد به ازاي آن، چيزي بازگردانيم

و آن (خودِ اصلاح‌شده) ماست .

آتوني رابنيز

به یاد نادر عزیز، نادر جان، نادر ابراهیمی - زنده یاد شادروان

«نادر ابراهيمي»

كاشف راز پروانه‌ها بود

«آخرين‌باري که ديدمش همين چند سال پيش در خانه هنرمندان بود! خيره نگاهم مي‌کرد! برايش لبخند زدم و دست تکان دادم؛ همسرش با مهرباني کنار گوشش زمزمه کرد: کمال تبريزي! برق چشمانش را احساس کردم و مطمئن شدم که هر دو داريم به يک لحظه در گذشته‌اي نسبتا دور، فکر مي‌کنيم! لحظه‌اي که براي ابد در ذهن من باقي‌مانده بود و او نيز اين را مي‌دانست! زيرا مملو از نام پروانه‌ها بود! لحظه‌اي که من و ابراهيم شاگردش بوديم و او اين بار خواسته بود که با ما در سفرِگاه و بيگاهي که به مناطق جنگزده داشتيم؛ همسفر شود تا بعدها کتاب با سرودخوانان جنگ در جبهه نام و ننگ را بنويسد و ياد پروانه‌ها را زنده کند! پروانه‌ها کشف او در اين سفر بودند! لحظه‌اي که راننده اتومبيل لندکروز با سرعت تمام در جاده‌هاي داغ جنوب جنگزده پيش مي‌رفت؛ خطاب به او عتاب کرد که: کجا مي‌روي؟! با اين سرعت! آرام باش! مقصد ما راه ماست! من و ابراهيم که هميشه تشنه جملات قصار معلم بوديم؛ و مي‌دانستيم که آن‌ها را لابلاي حرف‌هايش مي‌گنجاند تا نقاط عطف را به ما آموخته باشد؛ از تعبير زيبايش لذت برديم و راننده نيز تحت تاثير نفوذ کلامش! بلافاصله و به‌ميزان قابل توجهي سرعت اتومبيل را کاهش داد؛ به نحوي که اکنون آرام و باطمانينه در حاشيه جاده پيش مي‌رفتيم و درحاليکه هرازگاهي صداي شليک انواع گلوله‌ها شنيده مي‌شد؛ معلم گفت: پروانه‌ها!..... و همه پروانه‌ها را ديديم که چگونه تلاش مي‌کنند تا از عرض جاده عبور کنند و خود را سالم به‌ آن سوي جاده برسانند و به‌راهشان ادامه دهند! راننده سرعتش را کمتر کرد! و مراقب شد که پروانه‌ها بتوانند عبور کنند! معلم گفت: مقصد پروانه‌ها هم راهشان است! مهم اين است که هميشه در راه باشي و در حرکت! توقف، لحظه مرگ پروانه‌هاست! گرچه، دير يا زود، مرگ، حتمي است! اما براي پروانه‌ها مهم اين است که همواره در راه و در حرکت باشند! بعد از آن لحظه بود که در تمام طول سفر، دائم و به هر بهانه‌اي مي‌گفتيم: پروانه‌ها! و مقصد ما راه ماست!... و آن روز، نگاه خيره‌اش در خانه هنرمندان، دوباره مرا به ياد پروانه‌ها انداخت! و بار ديگر با نگاهش، يادآوري کرد که، مقصد ما راه ماست!... لحظه‌اي که خبر رفتنش را شنيدم؛ با خودم گفتم: پروانه‌اي ديگر که مقصدش، راهش بود؛ متوقف شد! اما به‌قول خودش، مرگ، دير يا زود، حتمي است! مهم اين است که همواره در راه و در حرکت باشي! نادر ابراهيمي، کاشف راز پروانه‌ها بود...... روحش شاد.»

كمال تبريزي

روحش شاد

خدا کند به ما افتخار دهد که فاتحه ای میهمانش باشیم

 

 
هر چه بیشتر اوج بگیری
 
در نظر مردمی که پرواز را نمیفهمند
 
 کوچکتر به نظر میایی
 
پس
 
 یا نظر مردم برات مهم نباشه
 
یا پرواز را فراموش کن

 

 

جهت رفع خستگی بعد از چند روز تعطیلی

зарисовка к теме мужской находчивости - комиксы

ما اغلب وقت ها

 به درهایی که شادی را برما بسته است نگاه می کنیم

ولی هیچ گاه

کسی را که برایمان درهای شادی را می گشایند نمی بینیم.

برتون هیل

دانشجوی فیزیک کپنهاگ

استاد فيزيك دانشگاه كپنهاگ:
چگونه مي‌توان با يك فشارسنج ارتفاع يك آسمان‌خراش را محاسبه كرد؟


- پاسخ دانشجو:
«يك نخ بلند به گردن فشارسنج مي‌بنديم و آن را از سقف ساختمان به سمت زمين مي‌فرستيم. طول نخ به اضافه طول فشارسنج برابر ارتفاع آسمان‌خراش خواهد بود.»
اين پاسخ ابتكاري، چنان استاد را خشمگين كرد كه دانشجو را رد كرد. دانشجو با پافشاري بر اين كه پاسخش درست است به نتيجه امتحان اعتراض كرد. دانشگاه يك داور مستقل را براي تصميم درباره اين موضوع تعيين كرد. داور دانشجو را خواست و به او شش دقيقه وقت داد تا راه حل مساله را به طور شفاهي بيان كند تا معلوم شود كه با اصول اوليه فيزيك آشنايي دارد. دانشجو پنج دقيقه غرق تفكر ساكت نشست. داور به او يادآوري كرد كه وقتش درحال اتمام است. دانشجو پاسخ داد كه چندين پاسخ مناسب دارد اما ترديد دارد كدام را بگويد. وقتي به او اخطار كردند عجله كند چنين پاسخ داد:
«اول اين كه مي‌توان فشارسنج را برد روي سقف آسمان‌خراش، آنرا از لبه ساختمان پائين انداخت و مدت زمان رسيدن آن به زمين را اندازه گرفت. ارتفاع ساختمان مساوي يك دوم g ضربدر t به توان دو خواهد بود. اما بيچاره فشارسنج.»
«يا اگر هوا آفتابي باشد مي‌توان فشارسنج را عمودي بر زمين گذاشت و طول سايه‌اش را اندازه گرفت. بعد طول سايه آسمان‌خراش را اندازه گرفت و سپس با يك تناسب ساده ارتفاع آسمان‌خراش را بدست آورد.»
«اما اگر بخواهيم خيلي علمي باشيم، مي‌توان يك تكه نخ كوتاه به فشارسنج بست و آنرا مثل يك پاندول به نوسان درآورد، نخست در سطح زمين وسپس روي سقف آسمان‌خراش. ارتفاع را از اختلاف نيروي جاذبه مي‌توان محاسبه كرد.»
«يا اگر آسمان‌خراش پله اضطراري داشته باشد، مي‌توان ارتفاع ساختمان را با بارومتر اندازه زد و بعد آنها را با هم جمع كرد.»
«البته اگر خيلي گير و اصولگرا باشيد مي‌توان از فشارسنج براي اندازه‌گيري فشار هوا در سقف و روي زمين استفاده كرد و اختلاف آن برحسب ميلي‌بار را به فوت تبديل كرد تا ارتفاع ساختمان بدست آيد.»
«ولي چون هميشه ما را تشويق مي‌كنند كه استقلال ذهني را تمرين كنيم و از روش‌هاي علمي استفاده كنيم، بدون شك بهترين روش آنست كه در اتاق سرايدار را بزنيم و به او بگوييم: اگر ارتفاع اين ساختمان را به من بگويي يك فشارسنج نو و زيبا به تو مي‌دهم
«اما اگر بخواهيم خيلي علمي باشيم، مي‌توان يك تكه نخ كوتاه به فشارسنج بست و آنرا مثل يك پاندول به نوسان درآورد، نخست در سطح زمين وسپس روي سقف آسمان‌خراش. ارتفاع را از اختلاف نيروي جاذبه مي‌توان محاسبه كرد.»
«يا اگر آسمان‌خراش پله اضطراري داشته باشد، مي‌توان ارتفاع ساختمان را با بارومتر اندازه زد و بعد آنها را با هم جمع كرد.»
«البته اگر خيلي گير و اصولگرا باشيد مي‌توان از فشارسنج براي اندازه‌گيري فشار هوا در سقف و روي زمين استفاده كرد و اختلاف آن برحسب ميلي‌بار را به فوت تبديل كرد تا ارتفاع ساختمان بدست آيد.»
«ولي چون هميشه ما را تشويق مي‌كنند كه استقلال ذهني را تمرين كنيم و از روش‌هاي علمي استفاده كنيم، بدون شك بهترين روش آنست كه در اتاق سرايدار را بزنيم و به او بگوييم: اگر ارتفاع اين ساختمان را به من بگويي يك فشارسنج نو و زيبا به تو مي‌دهم

فال امروز یک شنبه12 خرداد 1387 خورشیدی

 

تو ثروتمند نيستی

مگر آنکه چيزی داشته باشی که با پول نتوان خريد .

کارت بروکس

. . گاهی به نگاهت نگاه کن

.
 انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »
 
استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان  تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»
 
 او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود،  اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»
 استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....
 اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»
 
« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است که به آن معنا و مفهوم می‌دهد.»
 
دکتر کاوی با این صحبتش آدم را به یاد بیت زیبای مولانا می‌اندازد که:
 
« پیش چشم ات داشتی شیشه‌ی کبود         لاجرم عالم کبودت می‌نمود »
 

"شادى از خرد عاقل   تر است"

 دان هرالد (Don Herald)  كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است اما قطعه كوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف كرد.

  بخوانيد:

البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد .

اگر عمر دوباره داشتم مى  كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى  گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى  شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى  گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى دادم. به مسافرت بيشتر مى  رفتم. از كوههاى بيشترى بالا مى  رفتم و در رودخانه  هاى بيشترى شنا مى  كردم. بستنى بيشتر مى خوردم و اسفناج كمتر . مشكلات واقعى بيشترى مى  داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدمهايى بوده ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده  ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته  ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى  داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى  روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك  تر سفر مى كردم .

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى  رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى  دادم . از مدرسه بيشتر جيم مى  شدم. گلوله هاى كاغذى بيشترى به معلم  هايم پرتاب مى  كردم . سگ  هاى بيشترى به خانه مى آوردم. ديرتر به رختخواب مى  رفتم و مى  خوابيدم. بيشتر عاشق مى  شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى  رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى شدم. به سيرك بيشتر مى  رفتم .

در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى  كنند، من بر پا مى  شدم و به ستايش سهل و آسان  تر گرفتن اوضاع مى  پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى گويد "شادى از خرد عاقل   تر است"  


یکی از عظیم ترین اسرار عشق و محبت

این است که بیاموزید:

 چگونه آرمان ها و اندیشه های ناهماهنگ را

از ذهن خود بزدائید

و همواره آرزوهایی کنید که صادقانه می خواهید

 نه آن چرا که فکر می کنید شاید بتوان بدست آورید .

« کاترين پاندر »


نماد ماه تولد شما

فروردين(بره)

ارديبهشت(گاو)
خرداد(دو پيکر)
تير(خرچنگ)
مرداد(شير)
شهريور(خوشه)
مهر(ترازو)
آبان(کژدم)
آذر(کمان)
دي(بز)
بهمن(دلو)
اسفند(ماهي)

قانون شادمانی

اگر قرار است قانونی برای شاد بودن داشته باشید،

بگذارید این باشد:

 برای شاد بودن من

لازم نیست حتما چیزی در زندگی ام رخ دهد

 من شادم برای این که زنده ام!

زندگی موهبتی است که به من داده شده

و من از آن لذت می برم.

Be a perfect lier...

The truth of love

is the truth of lie.

You should be a good lier

if you wanna be a good lover.

Yes,it doesn't look nice

but...

Believe me my friend

it's necessary.

Sometimes

it's necessary to tell yourself

A

BEAUTIFUL

BIG

LIE.......

Asa

اشک ها و لبخندها

دیروز

امروز

استراتژی واکنش

هرکسی درس مخصوص به خود را می گیرد.

ما می توانیم به سه طریق واکنش نشان دهیم

زندگی من مجموعه ای از درسهایی است که به آن نیاز دارم،

درسهایی با نظم و ترتیب تمام در زندگی ام روی می دهد.

( این سالمترین برخورد است و حد اکثر آرامش ذهن را تامین می کند.)


زندگی یک مسابقه بخت آزمایی است

اما من از هر اتفاقی که در زندگی روی می دهد نهایت استفاده را میبرم

 (این دومین انتخاب خوب است و کیفیت متوسطی را به زندگی می بخشد)

 

چرا همیشه همه بلاها سر من می آید؟

(این طرز برخورد نهایت ناکامی و بدبختی را تضمین می کند)

ما در زندگی مرتبا با درسهای تازه ای روبرو می شویم

و تا زمانی که درسی را یاد نگیریم مجبور به گذراندن دوباره آن هستیم.

 

آندرو متیوز

اولین ها در مطبوعات ایران

 اولین روزنامه ایران (د‌وره محمد‌شاه قاجار)

نام نشریه: اخبار شهر، کاغذ اخبار

نوع و روش: خبری

مد‌یر: میرزا محمد‌صالح شیرازی

 منشی و د‌ستیار مد‌یر: محمد‌جعفر شیرازی

محل انتشار: تهران

 زبان: فارسی

قطع: طول 40 سانتی‌متر و عرض 24 سانتی‌متر

نشانه و تصویر: مصور نیست ولی د‌ر سرلوحه آن نشان د‌ولتی ایران، علامت شیر و خورشید‌ و شمشیر نقش بسته است.

تعد‌اد‌ صفحات چاپی: 2 صفحه. صفحه اول اخبار ممالک شرقیه،‌ صفحه د‌وم اخبار ممالک غربیه

خط: تیترها به خط نسخ، متن به خط نستعلیق

چاپخانه: میرزا اسد‌الله باسمه‌چی (فارسی)

چاپ: سنگی

فاصله انتشار: ماهنامه

وابستگی: د‌ولت ایران

تاریخ انتشار: رمضان‌المبارک 1252 هجری قمری، اولین شماره در روز د‌وشنبه محرم‌الحرام 1253 هجری قمری برابر با اول ماه مه 1837 میلاد‌ی

توضیحات: این روزنامه تا سه سال عمر کرد‌ و آخرین شماره آن د‌ر سال 1256 هجری قمری (برابر با 1840 میلاد‌ی) منتشر شد‌.

اگرچه نام (کاغذ اخبار) به عنوان اولین روزنامه ایران ثبت شد‌ه و د‌ر پی آن نیز روزنامه‌هایی چون: وقایع‌اتفاقیه، ‌‌عروه‌الوثقی و روزنامه د‌ولت عِلیه ایران و بعد‌ها نشریات د‌یگر که د‌ر استانبول و د‌هلی چاپ می‌شد‌ند‌ و همچنین روزنامه‌های زمان رضاشاه؛ اما هیچ کد‌ام به صورت یومیه و رسمی ترتیب انتشار ند‌اشتند‌ و گاه به صورت ماهانه بود‌ند‌ و روزنامه اطلاق می‌شد‌ند‌. اولین روزنامه‌های رسمی کشور که با استقبال مرد‌م روبرو شد‌ه و توانستند‌ د‌ر تمام طبقات و لایه‌های اجتماعی برای خود‌  خوانند‌ه پید‌ا کنند‌ روزنامه های (اطلاعات) و (کیهان) بود‌ند‌ که به طور روزانه چاپ و پخش می‌شد‌ند‌. شماره اول روزنامه اطلاعات عصر یکشنبه 19 تیرماه سال 1305 خورشید‌ی منتشر شد‌ و شماره نخست روزنامه کیهان نیز د‌ر تاریخ 6 خرد‌اد‌ 1321 وارد‌ جامعه مطبوعات شد‌.

 

 اولین روزنامه‌نگار ایران

بی‌شک (محمد‌صالح شیرازی کازرانی) با نشریه کاغذ اخبار به عنوان اولین روزنامه‌نگار ایرانی نام خود‌ را د‌ر تاریخ مطبوعات جاود‌انه کرد‌ه است. او د‌ر زمره د‌ومین گروه محصلان اعزام شد‌ه به خارج از کشور بود‌ و کاغذ اخبار را د‌ر عهد‌ قاجار منتشر کرد‌. نوشته‌های میرزا صالح به ویژه گزارش اش از سفر خود‌ د‌ر سال 1227 قمری به اصفهان، کاشان، قم و تهران نشانگر ذوق و د‌انش و همچنین علاقه او به نگارش و روزنامه‌نگاری است. او بعد‌ها د‌ر سال 1230 قمری برای تحصیل به انگلستان رفت و پس از چهار سال تحصیل د‌ر آن د‌یار و آموختن زبان‌های خارجی انگلیسی و فرانسه و تاریخ و فن چاپ و حکاکی و طرز تهیه د‌وات، به ایران برگشت. او بعد‌ها طی گزارشی با عنوان (سفرنامه انگلیس) به شرح رنج‌های خود‌ طی سفر برای تحصیل پرد‌اخت و آن را به چاپ رساند‌.

 

 اولین مجله

 (مجله) به نشریه‌ای اطلاق می‌شود‌ که کوچک تر از روزنامه، با صفحات بیشتر است و روی آن جلد‌ می‌خورد‌. سابقه چاپ اولین مجله د‌ر ایران به د‌وره قاجار و مجله‌ای به نام (فلاحت مظفری) بر می‌گرد‌د‌ که محتویات آن د‌رباره کشاورزی است. این مجله د‌ر سال 1318 قمری برابر با 1900 میلاد‌ی از سوی (اد‌اره کل فلاحت) به چاپ رسید‌.

با توجه به این مجله، فلاحت شاید‌ عنوان اولین مجله را ید‌ک می‌کشد‌ اما به طور کلی اولین مجله سراسری ایران که مورد‌ توجه عموم قرار گرفت و خوانند‌ه‌های بی‌شماری د‌اشت مجله (اطلاعات هفتگی) است. این مجله با امتیاز اخذ شد‌ه د‌ر سال 1319، اولین شماره‌اش د‌ر فرورد‌ین 1320 خورشید‌ی با سرد‌بیری (احمد‌ شهید‌ی) و به بهای تک شماره 2 ریال، منتشر شد‌. اطلاعات هفتگی مجله‌ای مصور، غیرسیاسی و متین و از آغاز جزو مجله‌های پرتیراژ بود‌.

  

 اولین مجله رنگی

(اطلاعات ماهانه) (1327 شمسی). این مجله برای نخستین بار د‌ر ایران روی جلد‌ مجله عکس‌های تمام‌رنگی چاپ کرد‌.

 

 اولین جنگ قلمی مطبوعات ایران

اولین جنگ قلمی و برخورد‌ مطبوعاتی، بین د‌و روزنامه کیهان و اطلاعات و بر سر ماجرای تیراژ و مقام اولی به وجود‌ آمد‌. این برخورد‌ د‌ر زمستان سال 1340 اتفاق افتاد‌ و د‌ر آغاز خیلی ملایم شروع و بعد‌ خیلی تند‌ و افشاگرانه د‌نبال شد‌. این د‌و روزنامه د‌ر سال‌های فعالیت خود‌ قبل از این برخورد‌ همواره به د‌نبال رقابت و برتری خبری از یکد‌یگر بود‌ند‌ و سعی می‌کرد‌ند‌ تیتر یک خود‌ را با اخبار اختصاصی منتشر کنند‌ و به قول روزنامه‌نگاران شاغل د‌ر هر د‌و موسسه: به همد‌یگر بزنند‌ و از یکد‌یگر خبر نخورند‌.

د‌ر زمستان 1340 طی بازد‌ید‌ د‌انشجویان د‌انشکد‌ه بازرگانی تهران از روزنامه اطلاعات و جلسه پرسش و پاسخ با مد‌یرمسوول که د‌ر سالن کنفرانس موسسه برگزار شد‌، (عباس مسعود‌ی) د‌رباره تیراژ اطلاعات اعلام کرد‌ که از روزنامه کیهان جلوتر هستند‌ و همین جرقهء اولین جنگ قلمی را زد‌. سرمقاله‌هایی با عنوان (اشتباه است) و (اشتباه نیست) به ترتیب د‌ر روزنامه کیهان و اطلاعات نوشته و پاسخ د‌اد‌ه شد‌ و د‌ر نهایت حرف به جایگاه رسید‌. د‌ر آن زمان اطلاعات متهم به حمایت از سوی د‌ربار بود‌ و از این بابت کیهانی‌ها نوشتند‌: (افتخار می‌کنیم که د‌ر پید‌ایش کیهان همه طبقات و افراد‌ مرد‌م ایران از شخص اول مملکت تا افراد‌ عاد‌ی شریک و سهیم بود‌ند‌. هد‌ف این است که تیراژ کیهان را د‌ر بیستمین سال انتشار (سال بعد‌ یعنی 1341) به د‌ویست هزار برسانیم.)

عباس مسعود‌ی د‌ر جواب نوشت: (ما از خد‌ا می‌خواهیم به این تیراژ برسید‌ و جواب ما این نبود‌. ما نوشتیم چاپخانه و سازمان کیهان با هزینه د‌ربار صورت گرفت و جواب د‌اد‌ید‌ به شرکت سهامی شخص اول تا فرد‌ عاد‌ی و این جواب ما نبود‌!) به هر حال این نوشتن‌ها و  پاسخ‌ها به جاهای باریک و اطلاعات آماری رسید‌ و د‌ر آن همد‌یگر را متهم به جعل اخبار کرد‌ند‌ و نمونه‌ها آورد‌ند‌ که خبرها را از اخبار یکد‌یگر جعل و به صورتی د‌یگر نقل کرد‌ه‌اند‌. این ماجرا د‌ر بهمن‌ماه همان سال (1340) با پاد‌رمیانی (امیراسد‌الله علم)، (زین‌‌العابد‌ین رهنم) و چند‌ نفر د‌یگر از رجال مطبوعاتی فروکش کرد و طی سرمقاله‌هایی با عنوان (عد‌ه‌ای به ما می‌گویند‌ به این مبارزه خاتمه بد‌هید‌) به پایان رسید‌ و مد‌یران هر د‌و روزنامه با هم ملاقات و آشتی کرد‌ند‌.

گرانقیمت ترین عطر دنیا

یک شیشه عطر به قیمت 215 هزار دلار آمریکا، گرانقیمت ترین عطر دنیا لقب گرفت.

مدلی از عطر امپريال مجستي(Imperial Majesty) که در یک ظرف بلوری 500 میلی لیتری از کریستال باکارا قرار دارد و با یک الماس پنج قیراطی در یک حلقه طلای 18 قیراطی تزئین شده است، در تعداد محدودی ارائه شد.

این عطر که توسط شرکت انگلیسی Clive Christian تولید شده است، توسط رکوردهای جهانی گینس به عنوان گرانترین عطر جهان نامیده شد.

تنها ده شیشه از این عطر منحصر به فرد تولید شده است. برای فروشگاه هایی که قدرت خرید این گونه عطر را ندارند، مدل ارزانتری از آن که شامل ترکیباتی از وانیل تاهیتی و صندل هندی است به قیمت 2350 دلار برای هر انس ارائه شده است

شما چطور؟ هستید یا نیستید؟

آناني که وقتي هستند هستند وقتي که نيستند هم نيستند
عمده آدمها. حضورشان مبتني به فيزيک است. تنها با لمس ابعاد جسماني آنهاست که قابل فهم مي‌شوند. بنابراين اينان تنها هويت جسمي دارند.

 

آناني که وقتي هستند نيستند وقتي که نيستند هم نيستند
مردگاني متحرک در جهان. خود فروختگاني که هويتشان را به ازاي چيزي فاني واگذاشته‌اند. بي شخصيت‌اند و بي اعتبار. هرگز به چشم نمي‌آيند. مرده و زنده‌اشان يکي است.

 

آناني که وقتي هستند هستند وقتي که نيستند هم هستند
آدمهاي معتبر و با شخصيت. کساني که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثيرشان را مي گذارند. کساني که هماره به خاطر ما مي‌مانند. دوستشان داريم و برايشان ارزش و احترام قائليم.

 

آناني که وقتي هستند نيستند وقتي که نيستند هستند
شگفت انگيز ترين آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمي‌توانيم حضورشان را دريابيم. اما وقتي که از پيش ما ميروند نرم نرم آهسته آهسته درک مي‌کنيم. باز مي‌شناسيم. مي فهميم که آنان چه بودند. چه مي گفتند و چه مي خواستند. ما هميشه عاشق اين آدمها هستيم . هزار حرف داريم برايشان. اما وقتي در برابرشان قرار مي‌گيريم قفل بر زبانمان مي‌زنند. اختيار از ما سلب مي‌شود. سکوت مي‌کنيم و غرقه در حضور آنان مست مي‌شويم و درست در زماني که مي‌روند يادمان مي آيد که چه حرفها داشتيم و نگفتيم. شايد تعداد اينها در زندگي هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

افتخارات فرزندان

چهار تا دوست که 30 سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي‌بينند و شروع مي‌کنند در مورد زندگي‌هاشون براي همديگه تعريف کردن. بعد از يه مدت يکي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي‌کشونند به تعريف از فرزندانشون...

اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه. اون توي يه کار عالي وارد شد و خيلي سريع پيشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شرکت بزرگ استخدام شد و پله‌هاي ترقي رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس شرکت. پسرم آنقدر پولدار شده که حتي براي تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد.

دومي: جالبه. پسر من هم مايه افتخار و سرافرازي منه. توي يک شرکت هواپيمايي مشغول به کار شد و بعد دوره خلباني گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که براي تولد صميمي‌ترين دوستش يه هواپيماي خصوصي بهش هديه داد.

سومي: خيلي خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده. اون توي بهترين دانشگاههاي جهان درس خوند و يه مهندس فوق‌العاده شد. الان يه شرکت ساختماني بزرگ براي خودش تاسيس کرده و ميليونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي 300 متري بهش هديه داد.

هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريک مي‌گفتند که دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريکات به خاطر چيه؟ سه تاي ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت مي‌کرديم. راستي تو در مورد پسرت چي داري تعريف کني؟

چهارمي گفت: پسر من همجنس‌باز شده و شبها با دوستاش توي يه کلوپ مخصوص همجنس‌بازها کار مي‌کنه. سه تاي ديگه گفتند: اوه! مايه خجالته! چه افتضاحي! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضي نيستم. اون پسر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگي بدي هم نداره. اتفاقا همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمي‌ترين دوست‌پسراش يه مرسدس‌بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي 300 متري هدريه گرفت!

نتيجه اخلاقي: هيچ‌وقت به چيزي که کاملا در موردش مطمئن نيستي افتخار نکن!

آرامش

پادشاهي جايزهء بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل ، آرامش را تصوير کند. نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند.
  آن تابلو ها ، تصاويري بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهاي آرام ، کودکاني که در خاک مي دويدند ، رنگين کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
  پادشاه تمام تابلو ها را بررسي کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
اولي ، تصوير درياچهء آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود. در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد ، و اگر دقيق نگاه مي کردند ، در گوشه ء چپ درياچه ، خانه ء کوچکي قرار داشت  ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر مي خواست ، که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است.
  تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تيز و دندانه اي بود. آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سيل آسا بود.
  اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگي نداشت. اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد ، در بريدگي صخره اي شوم ، جوجهء پرنده اي را مي ديد . آنجا ، در ميان غرش وحشيانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکي ، آرام نشسته بود.
  پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جايزه ء بهترين تصوير آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضيح داد :
  " آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سر و صدا ، بي مشکل ، بي کار سخت يافت مي شود ، چيزي است که مي گذارد در ميان شرايط سخت ، بماني و آرام باشي ."

استراتژی برتر

روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاض و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:

امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!

وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد!

کلک ههای وطنی

سه آمريکايي و سه ايراني
اين داستان طنز زيبا که نشان از کمال هوشمندي و ابتکار و خلاقيت و نبوغ هموطنان ايراني بخصوص در مورد استفاده از وسايل حمل و نقل عمومي دارد، را دوست عزيز بهزاد حيدري براي من اي ميل کرده بود. اين داستان توسط شهرزاد ساماني ترجمه شده است.
 
سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند. يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم.
 
همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است.
 
بعد از کنفرانس آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
 
سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط، لطفا!

تست میمونی

روزي جهت انجام آزمايش 10 ميمون را درون يک قفس بزرگ مي اندازند که امکان بالا رفتن از ديواره براي هيچ يک از آنها مهيا نبود و در سقف موزهايي قرار داشت و تنها راه ارتباطي به سقف يک نردبان بود . ميمون ها در بدو ورود ابتدا هيجان زده به اطراف مي رفتند ولي بعد از مدتي که آرام شدند متوجه موزها شدند و همه به سمت نردبان يورش بردند و از آن بالا رفتند غافل از اينکه روي پله پنجم اين نردبان سيستم به خصوصي کار گذاشته شده بود که با فشار روي آن از سقف آب سرد پائين مي ريخت . بدين ترتيب به محض اينکه پاي اولين ميمون به پله پنجم رسيد آب بسيار سرد بر روي ميمونها ريخت و ميمونها وحشت زده به اين طرف و آن طرف مي دويدند زيرا نمي دانستند چه شده است . پس از مدتي که دوباره آرام شدند به سمت نردبان يورش بردند و دوباره همان داستان آب سرد و وحشت ميمونها.

 
براي دفعه بعد 2 تا از ميمونها ديگر بالا نرفتند بدون اينکه بدانند چرا آب سرد پائين مي ريزد . برداشت آنها فقط اين بود که نبايد نزديک نردبان شوند . در اين دفعه فقط 8 ميمون بالا
 مي روند ولي باز هم همين داستان پيش مي آيد . براي بار بعد فقط 2 ميمون تصميم به بالا رفتن مي گيرند ولي اين بار با مخالفت 8 ميمون ديگر مواجه مي شوند و آنها اجازه بالا رفتن به آنها نمي دهند زيرا آنها به خاطر اينکه سرد نشوند از خير موزها گذشته بودند و گرسنگي پيشه کرده بودند به هر حال به آنجا مي رسد که ميمونهاي گرسنه در پايين قفس و موزها در بالاي سقف بودند ولي هيچ ميموني به خود اجازه بالا رفتن نمي داد.

 
بعد از گذشت مدت زماني يک ميمون را خارج مي کنند و يک ميمون جديد را وارد قفس مي کنند اين ميمون جديد نيز در بدو ورود هيجان زده به اطراف مي رفت و جيغ مي زد ولي بعد از گذشت مدت زماني آرام شد در اين زمان بود که موزها را ديد و به سمت نردبان رفت که ناگهان 9 ميمون ديگر به سمت او يورش بردند و ميمون بيچاره بدون اينکه بداند چرا فقط مورد حمله قرار گرفته بود تا اينکه از بالا رفتن و خوردن موز منصرف شد . بعد از چندي يکي از ميمونها را بيرون آوردند و ميمون ديگري را وارد قفس کردند و اين بار زماني که اين ميمون به سمت نردبان مي رفت به جاي آنکه 8 ميموني که تجربه آب سرد را داشتند به سمت او حمله کنند با کمال تعجب ملاحظه شد که 9 ميمون به سمت او يورش بردند يعني ميمون نهم هم که تجربه آب سرد را نداشت به او حمله کرد بدون اينکه بداند چرا فقط حمله کرد ؟!
اين آزمايش بارها تکرار شد وهمچنان به ميمون تازه وارد اجازه بالا رفتن از نردبان داده نشد و در نهايت ميمونها در پائين و موزها در بالا ولي همچنان همه ميمونها در عين گرسنگي به خود اجازه بالا رفتن از نردبان را نميداند ولي نکته در اينجاست :

از آزمايش پنجم به بعد پروسه حساس به فشار پله پنجم نردبان حذف شده بود .
 
آري فقط نياز به يک حرکت از طرف آنها بود تا بتوانند به آنچه آرزوييشان بود برسند اما دريغ از شجاعت حرکت در خلاف مسيري که قبلا طي شده بود .

Why God Made Mothers

By the time the Lord made mothers, he was into his sixth day of working overtime.
An Angel appeared and said "Why are you spending so much time on this one"?

وقتي خدا مادران را مي آفريد در روز ششم تا ديروقت كار مي كرد.
فرشته‌اي اومد و پرسيد: چرا اينقدر روي اين يكي وقت مي گذاري؟
و خدا پاسخ داد :
مي دوني چه خصوصياتي در نظر گرفتم تا درستش كنم ؟

 
She has to be completely washable, but not plastic, have 200 movable parts, all replaceable, run on black coffee and leftovers, have a lap that can hold three children at one time , have a kiss that can cure anything from a scraped knee to a broken heart, and do these things only with two  hands."

بايد قابل شستشو باشه ولي پلاستيكي نباشه. بيش از 200 قسمت قابل حركت داشته باشه كه قابل تعويض باشند. و بايد بتونه از همه جور غذا استفاده كنه. .بايد بتونه هم زمان سه تا بچه رو در آغوش بگيره . با يه بوسه  كه از زانوي زخمي تا قلب شكسته رو شفا بده. و همه اينها رو بايد فقط با دو تا دست انجام بده.

 

 the angel was impressed" just two hands..impossible""

"And that's just on the standard model?" the Angel asked.

"This is too much work for one day. Wait until tomorrow to finish."

فرشته تحت تأثير قرار گرفته بود .
فقط دو تا دست غير ممكنه . مطمئني اين يك مدل درست و استاندارده ؟
اين همه كار براي امروز زياده بقيه‌اش رو بگذار براي فردا و تكميلش كن

 
"But I can't!" The Lord protested, "I am so close to finishing this creation that is so close to my own heart. She already heals herself when she's sick AND she can work 18 hours a day

نمي تونم ديگه آخراي كارمه. چيزي نمونده كه موجودي را كه محبوب قلبم هست رو كامل كنم.
وقتي بيمار مي شه خودش، خودش رو معالجه مي كنه و مي تونه 18 ساعت در روز كاركنه .

     
The Angel moved closer and touched the woman, "But you have made her so soft, Lord."
"She is soft," the Lord agreed, "but I have also made her tough. You have no idea what she can endure or accomplish."

فرشته نزديكتر اومد و زن رو لمس كرد:
اين كه خيلي لطيفه!!
بله لطيفه. ولي خيلي قوي درستش كردم . نمي توني تصور كني چه چيزهايي رو مي تونه تحمل كنه و بر چه مشكلاتي پيروز بشه.


 "Will she be able to think?", asked the Angel.
The Lord replied, "Not only will she be able to think, she will be able to reason, and negotiate."
The Angel then noticed something and reached out and touched the woman's cheek. "Oops, it looks like you have a leak with this model. I told you that you were trying to put too much into this one."

فرشته پرسيد : مي تونه فكر كنه ؟
خدا پاسخ داد : نه تنها فكر مي كنه مي تونه استدلال و بحث و گفتگو كنه .

فرشته گونه زن رو لمس كرد: "خدا فكر كنم بار مسئوليت زيادي بهش دادي ! سوراخ شده و داره چكه مي كنه !"

 
"That's not a leak." The Lord objected. "That's a tear!"
"What's the tear for?" the Angel asked.
The Lord said, "The tear is her way of expressing her joy, her sorrow, her disappointment, her pain, her loneliness, her grief, and her pride."
The Angel was impressed. "You are a genius, Lord. You thought of everything; for mothers are truly amazing!"

خدا اشتباه فرشته رو تصحيح كرد : چكه نمي كنه - اين اشكه .
فرشته پرسيد :به چه دردي مي خوره ؟
اشكها روش او هستند تا غمهاش، ترديدهاش، عشقش ، تنهائيش، رنجش و غرورش را بيان كنه .
فرشته هيجان زده گفت :خداوندا تو نابغه اي فکر تمام چيز هاي خارق العاده رو براي ساختن مادرها کرده اي ..

 but there is only one thing wrong with her

she forgets what she is worth...

فقط يك چيزش خوب نيست.


خودش فراموش مي كنه كه چقدر با ارزشه .

موفقیت و خوشبختی

بدست آوردن آنچه را که ما آرزو داریم

موفقیت است

 اما چیزی را که برای بدست آوردنش تلاش نمی کنیم ،

 خوشبختی است.

 لوسیا

پایداری

پيروزی آن نيست که هرگز زمين نخوری،

آنست که بعد از هر زمين خوردنی برخيزی.

 مهاتما گاندی

Warren Buffet

مطلبي درخصوص فروتني و تواضع

f3su4o2vuc7542anww42q8rivq143fjty20959mr344cd5lehesxt9r3q8i122osw6
There was a one hour interview on CNBC with Warren Buffet, the second richest man who has donated $31 billion to charity.

مصاحبه اي بود در شبكه سي ان بي سي با آقاي وارنر بافيت، دومين مرد ثروتمند دنيا كه مبلغ 31 بيليون دلار به موسسه خيريه بخشيده بود.

Here are some very interesting aspects of his life:

در اينجا برخي از جلوه هاي جالب زندگي وي بيان شده:

1. He bought his first share of stock at age 11 and he now regrets that he started too late!

ogjree

1- او اولين سهامش را در 11 سالگي خريد و هم اكنون از اينكه دير شروع كرده ابراز پشيماني مي نمايد!

 2. He bought a small farm at age 14 with savings from delivering newspapers.

2- او از درآمد مربوط به شغل توزيع روزنامه ها، يك مزرعه كوچك در سن 14 سالگي خريد.iy0hkz

 3. He still lives in the same, small 3-bedroom house in midtown Omaha , that he bought after he got married 50 years ago. He says that he has everything he needs in that house. His house does not have a wall or a fence.

3- او هنوز در همان خانه كوچك 3 اتاق خوابه واقع در مركز شهر اوماها زندگي مي كند كه 50 سال قبل پس از ازدواج آنرا خريد. او مي گويد هر آنچه كه نيازمند آن مي باشد، درآن خانه وجود دارد. خانه اش فاقد هرگونه ديوار يا حصاري مي باشد.167429v

 4. He drives his own car everywhere and does not have a driver or security people around him.

4- او همواره خودش اتومبيل شخصي خود را مي راند و هيچ راننده يا محافظ شخصي ندارد.2lj6nna

5. He never travels by private jet, although he owns the world's largest private jet company.

5- او هرگز بوسيله جت شخصي سفر نمي كند هرچند كه مالك بزرگترين شركت جت شخصي دنيا مي باشد.xm1xe8

6. His company, Berkshire Hathaway, owns 63 companies.He writes only one letter each year to the CEOs of these ompanies, giving them goals for the year. He never holds meetings or calls them on a regular basis. He has given his CEO's only two rules.

6- شركت وي به نام بركشاير هات وي، مشتمل بر 63 شركت مي باشد. او هرساله تنها يك نامه به مديران اجرائي اين شركتها مي نويسد و اهداف آن سال را به ايشان ابلاغ مي نمايد. او هرگز جلسات يا مكالمات تلفني را بر مبناي يك شيوه قاعده مند برگزار نمي نمايد. او به مديران اجرائي خود 2 اصل آموخته است:

Rule number 1: Do not lose any of your shareholder's money.

اصل اول: هرگز ذره اي از پول سهامداران خود را هدر ندهيد.iwrdwy

Rule number 2: Do not forget rule number 1.

اصل دوم: اصل اول را فراموش نكنيد.69j7yx

7. He does not socialize with the high society crowd. His pastime after he gets home is to make himself some popcorn and watch television.

 

7- او به كارهاي اجتماعي شلوغ تمايلي ندارد. سرگرمي او پس از بازگشتن به منزل، درست كردن مقداري ذرت بوداده (پاپكورن) و تماشاي تلويزيون مي باشد.4hqjar

 8. Bill Gates, the world's richest man, met him for the first time only 5 years ago. Bill Gates did not think he had anything in common with Warren Buffet. So, he had scheduled his meeting only for half hour. But when Gates met him, the meeting lasted for ten hours and Bill Gates became a devotee of Warren Buffet.

8- تنها 5 سال پيش بود كه بيل گيتس، ثروتمندترين مرد دنيا، او را براي اولين بار ملاقات نمود. بيل گيتس فكر نمي كرد وجه مشتركي با وارنر بافيت داشته باشد. به همين دليل او ملاقاتش را تنها براي نيم ساعت برنامه ريزي نموده بود. اما هنگامي كه بيل گيتس او را ملاقات نمود، ملاقات آنها به مدت 10 ساعت به طول انجاميد و بيل گيتس يكي از شيفتگان وارنر بافيت شده بود.20959mr

9. Warren Buffet does not carry a cell phone, nor has a omputer on his desk. His advice to young people: 'Stay away from credit cards and invest in yourself and remember:

9- وارنر بافيت نه با خودش تلفن همراه حمل مي كند و نه كامپيوتري بر روي ميزكارش دارد. توصيه اش به جوانان اينست كه: از كارتهاي اعتباري دوري نموده و به خود متكي بوده و بخاطر داشته باشند كه:

A.
Money doesn't create man, but it is the man who created money.

الف) پول انسان را نمي سازد، بلكه انسان است كه پول را ساخته.

B.
Live your life as simple as you are.

ب) تا حد امكان ساده زندگي كنيد.

 C.
Don't do what others say. Just listen to them, but do what makes you feel good.

ج) آنچه كه ديگران مي گويند انجام ندهيد. تنها به آنها گوش فرا دهيد و فقط آن چيزي را انجام دهيد كه احساس خوبي را به شما عرضه مي كند.

D.
Don't go on brand name. Wear those things in which you feel comfortable.

د) بدنبال ماركهاي معروف نباشد. آن چيزهائي را بپوشيد كه به شما احساس راحتي دست ميدهد.

E.
Don't waste your money on unnecessary things. Spend on those who really are in need.

ه) پول خود را بخاطر چيزهاي غير ضروري هدر ندهيد. تنها بخاطر چيزهائي خرج كنيد كه واقعا به آنها نياز داريد.

F.
After all, it's your life. Why give others the chance to rule your
life?'

و) نكته آخر اينكه، اين زندگي شماست. چرا به ديگران اين فرصت را مي دهيد كه براي زندگيتان تعيين تكليف نمايند؟

برگرفته از فرهنگ برزیل

شبی در خواب ديدم مرا میخوانند، راهی شدم، به دری رسيدم، به آرامی در خانه را كوبيدم.

ندا آمد: درون آی.

گفتم: به چه روی؟

گفت: براي آنچه نميدانی.

هراسان پرسيدم: براي چو منی هم زمانی هست؟

پاسخ رسيد: تا ابديت

ترديدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری تنها اوست كه ابدی و جاويد است.

پرسيدم: بار الهی چه عملي از بندگانت بيش از همه تو را به تعجب وا میدارد؟

پاسخ آمد: اينكه شما تمام كودكی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر میبريد و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به كودكی میگذرانيد.

اينكه شما سلامتی خود را فدای مالاندوزی میكنيد و سپس تمام دارايی خود را صرف بازيابی سلامتی مینماييد.

اينكه شما به قدری نگران آيندهايد كه حال را فراموش میكنيد، در حالی كه نه حال را داريد و نه آينده را.

اين كه شما طوری زندگی میكنيد كه گويی هرگز نخواهيد مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر میگيرد كه گويی هرگز زنده نبودهايد.

سكوت كردم و انديشيدم،

در خانه چنين گشوده، چه میطلبيدم؟ بلی، آموختن.

پرسيدم: چه بياموزم؟

پاسخ آمد: بياموزيد كه مجروح كردن قلب ديگران بيش از دقايقی طول نمیكشد ولی برای التيام بخشيدن آن به سالها وقت نياز است.

بياموزيد كه هرگز نمیتوانيد كسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد، زيرا عشق و علاقه ديگران نسبت به شما آينهای از كردار و اخلاق خود شماست .

بياموزيد كه هرگز خود را با ديگران مقايسه نكيند، از آنجايی كه هر يك از شما به تنهايی و بر حسب شايستگيهای خود مورد قضاوت و داوری ما قرار ميگيرد.

بياموزيد كه دوستان واقعی شما كسانی هستند كه با ضعفها و نقصانهای شما آشنايند ولیکن شما را همانگونه كه هستيد و دوست دارند.

بياموزيد كه داشتن چيزهاي قيمتی و نفيس به زندگی شما بها نمیدهد، بلكه آنچه با ارزش است بودن افراد بيشتر در زندگي شماست.

بياموزيد كه ديگران را در برابر خطا و بیمهری كه نسبت به شما روا ميدارند مورد بخشش خود قرار دهيد و اين عمل را با ممارست در خود تقويت نماييد.

بياموزيد كه كه دونفر میتوانند به چيزی يكسان نگاه كنند ولی برداشت آن دو هيچگاه يكسان نخواهد بود.

بياموزيد كه در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش ديگران بسنده نكنید، تنها هنگامی كه مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضی و خشنود باشيد.

بياموزيد كه توانگر كسی نيست كه بيشتر دارد بلكه آنكه خواستههای كمتری دارد.

به خاطر داشته باشيد كه مردم گفتههای شما را فراموش میكنند، مردم اعمال شما را نيز از ياد خواهند برد ولی، هرگز احساس تو را نسبت به خويش از خاطر نخواهند زدود.

تنبلی و تلاش

مسلم است که در زندگی بسیار ساده تر  است

که انسان به  داخل شهر رفته در  رستورانی ساکت وآرام

به آسوده گی بنشیند ونوشیدنی خود را  به آرامی بنوشد

 در زمانیکه اساس زندگی  بر پایهء تلاش جهد وسازندگی 

بنا شده است!!!.

آریلد نیگوست