حکایت دنبالهدار
1-در یکی از روزها میخواستند مجرمی را دار بزنند. دستهایش را بستند و او را روی چهارپایهای قرار دادند. طناب محکمی را مانند کراوات به گردنش آویختند. (کراوات، وسیلهای بوده است از جنس پارچه که در زمان قدیم، مردان جهت تشخص به گردن میآویختند.) مامور اجرای حکم، با لگد زد و چهارپایه را انداخت. شخص یاد شده، میان زمین و آسمان آویزان ماند. تماشاچیان محترم انتظار داشتند، چشمهای محکوم از حدقه بیرون بزند و زبانش از گوشه لبانش بیرون بیفتد. اما چنین نشد. محکوم از بالای دار، لبخند ملیحی تحویل مجریان برنامه داد. جمعیت که از این منظره خوششان آمده بود، دست زدند و فریاد کشیدند: «دوباره.....دوباره.....»
2-مجریان برنامه، محکوم را پایین آوردند و به او گفتند: «آخرین آرزویترا بگو، چون میخواهیم بنا به تقاضا و استقبال تماشاچیان، دوباره دارت بزنیم.» محکوم گفت: «گلویم خشک شده، اگر ممکن است، یک استکان چای قند پهلو به من بدهید.»
مجریان گفتند: «چرا ممکن نیست، ما با عدالت رفتار میکنیم، بفرمایید، این هم چای قند پهلو.»
محکوم بعد از صرف چای گفت: «بعد از چای، سیگار میچسبد.»
یک سیگار هم به او دادند، کشید. سپس از او خواهش کردند دوباره برود روی چهارپایه بایستد. محکوم رفت و ایستاد. مجری برنامه باز با لگدی چهارپایه را انداخت و طناب را کشید.
باز محکوم، بین زمین و آسمان آویزان ماند. اما ایندفعه هم، نه زبانش بیرون افتاد و نه چشمهایش چهارتا شد. باز هم با آن قیافه مفلوک لبخند ملیحی زد. کسانی که روی مرگ او شرط بندی کرده بودند، باختند. جمعیت که پول داده بودند و برای تماشای مراسم بلیت خریده بودند و میترسیدند روز تعطیلشان خراب شود، باز فریاد زدند: «تا سه نشه، بازی نشه».
3-مجریان برنامه برای سومین بار برنامه را اجرا کردند. محکوم ، دفعه سوم نزدیک نیم ساعت روی طناب ماند. بعد از نیم ساعت چشمکی به جمعیت زد و زبانش را به تمسخر در آورد. جمعیت اعتراض کردند که گاوبندی شده و این کار، شعبده بازی است و مجریان برنامه باید پول بلیتهای آنان را پس بدهند. مجریان برنامه قسم خوردند که برنامه واقعی بوده است. طبق قوانین آن مملکت هر کس سه دفعه طناب دار را پاره میکرد از اعدام معاف بود. محکوم یاد شده اگرچه طناب را پاره نکرده بود ولی کارش بدتر از پاره کردن بود.
مجریان برنامه به محکوم گفتند: «حالا که نجات پیدا کردهای، راستش را بگو، چه کار کردی که نمردی؟»
شخص مورد نظر گفت: «وا... اینجانب کارمند دولت هستم و حالا هم آخرهای برج است و همه میدانید که آخرهای برج، کارمندان مسیر تنفسشان مثل بختشان، وارونه میشود.»
4-آنچه خواندید، لطیفهای بود که شاید روایتهای دیگرش را شنیده باشید. اخیرا مد شده برای بعضی از رمانهای پر فروش، نویسندگان دیگری دنباله بنویسند، مثل «بر باد رفته» یا دنباله «ربهکا». فکر کردیم اگر ما بخواهیم برای این لطیفه دنباله بنویسیم، چه چیزی از آب در میآید.
5........ وقتی جمعیت پول بلیتشان را خواستند، مجریان برنامه گفتند: «تلاش ما برای جلب رضایت شماست. ناراحت نباشید، الان ترتیبی میدهیم که ترتیبش داده شود.» جمعیت میپرسند: «چهجوری؟»
مجریان گفتند: «به روش هیتلر عمل میکنیم. محکوم را با اتاق گاز از بین میبریم.» باز جمعیت پرسیدند: «چهجوری؟»
مجریان گفتند: «اینجوری. محکوم را توی اتاق در بستهای میاندازیم، بعد به راننده مینیبوس میگوییم اگزوزش را به سوراخی بچسباند و هی دود ول بدهد توی اتاق.» جمعیت اعتراض کردند که این کار هیچ لطفی ندارد، چون آنها نمیتوانند محکوم را در حال جان کندن ببینند. مسئولان قول دادند که از این صحنه فیلمی ویدئویی تهیه کنند و بعد در اختیار تماشاچیان محترم قرار دهند. تماشاچیان رضایت دادند.
حکم اعدام به طریقی که گفته شده، اجرا شد. بعد از نیم ساعت در اتاق را باز کردند که جنازه محکوم را بیاورند بیرون و با آمبولانس ببرند. اما نیازی به این کار نبود. جنازه با پای خود از اتاق بیرون آمد. هیچ فرقی نکرده بود، فقط مثل حاجی فیروز سیاه شده بود.
مجریان گفتند: «چندتا مینیبوس دیگر بیاورید.» محکوم گفت: «فایدهای ندارد، ما توی این شهر، به این هوا مصونیت پیدا کردهایم.»
مجریان تصمیم گرفتند، محکوم را تیر باران کنند. محکوم گفت:
«این هم فایدهای ندارد، چون در هوای آلوده این شهر، به حد کافی سرب خوردهایم، این گلولهای که شما میخواهید مصرف ما کنید، در واقع کپسول آن سرب است و تاثیری ندارد.»
6-ما داستان را تا اینجا کش دادیم. شما اگر دیدید ناشران استقبال میکنند، میتوانید دنبالههای دیگری برای آن بنویسید.
اموال
در روزنامهها آمده بود: «چهار جوان، شبانه به یکی از رستورانهای خیابان خالد اسلامبولی(وزرای سابق) دستبرد زدند و مقداری گوشت، روغن و برنج به ارزش 30 میلیون ریال با خود بردند. اما پیش از ترک رستوران، با چند سیخ کباب برگ نیز از خود پذیرایی کردند!....» اموال سرقت شده رستوران، از دزدان پس گرفته شد و ماموران آنها را به بخش غذایی تحویل دادند.
- اموال خورده شده چی؟
زادگاه
حالا سر به سر اثری بسیار ارزشمند و مترجمی بسیار ارزنده بگذاریم، در آغاز کتاب «یادداشتهای روزانه یک نویسنده» میخوانیم:
فئودور داستایوفسکی در سیام اکتبر سال 1821 در مسکو به دنیا آمد –که نشیمنگاه پدرش بود-
بعضیها از چه جاهایی متولد میشوند.
از چاپ اول کتاب «حالا حکایت ماست» اثر عمران صلاحی به سال 1377