نوكر!!

سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش آوردند،

خوشش آمد و گفت:«بادنجان طعامی خوش است.»

نوکرش درباره خواص و خواص و خوبی بادنجان خیلی تعریف کرد.

روزی دیگر برای سلطان دلمه بادنجان آوردند. سلطان را درد دل شدید عارض شد و گفت:« بادنجان عجب چیز بدی است.»

نوکر باز از مضرات بادنجان سخن ها گفت.

سلطان گفت:«ای مردک قبلا راجع به بادنجان تعریف می کردی.»

نوکر گفت:«من نوکر توام،نه نوکر بادنجان!»