بنده خدایی میرود پیش روانکاو میگوید: «برادرم دیوانه است، فکر میکند مرغ است»، روانکاو به او 
میگوید «خوب چرا پیش من نمیآوریش». جواب میگیرد: «چون تخممرغهایش را نیاز داریم».
 
 
    
 
میگوید «خوب چرا پیش من نمیآوریش». جواب میگیرد: «چون تخممرغهایش را نیاز داریم».
       + نوشته شده در سه شنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۱ ساعت 8:25 توسط محمد 
        |