داستانی رسیده از حسین عزیز
روزی روزگاری، دانه کوچکی بود که توجه کسی را جلب نمی کرد. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست دیده شود، اما نمیدانست چگونه، گاهی با باد این سو و آنسو می رفت و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی برگها میانداخت و گاهی هم فریاد میزد: "من هستم، من اینجا هستم"
اما جز پرندههایی که می خواستند یک لقمه ی چپش کنند و یا حشرههایی که او را برای انبار آذوقه زمستان می خواستند، هیچکس به او توجهی نمیکرد.
دانه، از این زندگی؛ از اینهمه دیده نشدن و کوچکی، خسته بود.
یک روز رو به خدا کرد و گفت: "این رسمش نیست. هیچ کس مرا نمی بیند. ای کاش مرا ، کمی بزرگتر میآفریدی." خدا گفت:
"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. فقط حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. بزرگ شدن را تو خود، از خودت دریغ کردهای. یادت باشد تا زمانی که فقط به دیده شدن خودت می اندیشی، بزرگ نمیشوی. زمانی بزرگی خود را خواهی یافت که هدفت نمایش خودت نباشد، از چشمها پنهان شو تا دیده شوی." دانه کوچک معنی حرفهای خدا را نفهمید، با غصه خواب رفت و کم کم زیر خاک پنهان شد.
سالها بعد، سپیداری بلند و با شکوه در کنار چمنزار به پایین نگاه می کرد. با اینکه هیچکس نمیتوانست او را نادیدهبگیرد، اما او دیگر به دیده شدن اهمیت نمی داد.