روزی روزگاری آزادی
احمد غلامی
طنزبعد از هزار سلام و صلوات بالاخره در میان اشک‌ها و بغض بیکران بچه‌های بند، و علی‌الخصوص اعضای بالایی‌ها روز فارغ‌التحصیلی من از زندان فرا رسید. واقعا دوران اثرگذاری در زندگی گران‌بار من بود. حس من در جدایی از زندان مثل احساس جدایی شازده کوچولو از گل سرخش بود. البته این حس با شال‌گردن زرد رنگی که قهرمان‌پرور برام این روزای آخر بافته بود‌‌، بیشتر تقویت می‌شد.خلاصه لحظه‌ی تاریخی فرا رسید. درِ زندان به‌صورت کشویی جلوی روم باز شد و نور شدیدی به صورتم خورد. همه چیز مثل فیلما بود. همون‌طوری که این چند شب آخری خوابشو دیده بود، باشکوه و خوشگل. وقتی چشمم یه خورده به نور عادت کرد اولین نفری رو که دیدم عطا بود اون‌ورِ خیابون، که به یه آموبولانس قراضه تکیه داده بود... (اینجاهاش هم شبیه یه فیلمی بود منتها هرچی فکر کردم اسم فیلم رو یادم نیومد، فقط دوستِ زندانی یه چیزی تو آمبولانس داشت که اونم یادم نمی‌آد) منو که دید با موجی از خوشحالی به سمتِ من‌، با آغوشی باز دوید. (اینجا به خاطر بارِ دراماتیک داستان‌، صحنه اسلوموشن می‌شود) منم داشتم به سمتش می‌دویدم که احساس کردم عطا داره در حال دویدن چیزی بهم می‌گه‌، منتها چون صحنه اسلوموشن بود کمی دیر فهمیدم و بی‌هوش شدم. ظاهرا داشت می‌گفت‌: ‌ابله مواظب اون ماشینه باش‌، چون تو آمبولانس صد دفعه این نکته‌ی ظریف رو گوشزد کرد، خلاصه هرچی سکانس باحال دیشب و چند پیش و شب‌های دیگه دیده بودیم‌، به بادِ فنا رفت و جاش یه استخون‌درد  مشتی به‌جا موند البته خیلی باعث خوشحالی و مزیدِ امتنان بود که عطا با آمبولانس ( که بعدا فهمیدم نعش‌کش بوده) اومد دنبالم. توی راه همین‌طوری داشت غُر می‌زد، (منم به اسمِ فیلمِ فکر می‌کردم) بهش گفتم : از کتابفروشی چه خبر؟
عطا: خیلی عالی‌، خیلی هم خوب. از اولش هم بهتره... الان دارم یه پنجه تار می زنم که صداش بعدا درمی‌آد.
-ایول، پس تو این مدت که من نبودم‌، جامعه‌ی‌ فرهنگی کشور حسابی یه تکونِ اساسی خورده؟ آفرین، آفرین...آفرین.
عطا: آفرین، آفرین، آفرین.  آره حسابی تکون خورده. یعنی هی دارن تکونش می‌دن.
-یعنی چی؟
عطا: هیچی ولش کن. مهم اینه که کار و بارِ ما تا چند وقت دیگه توپ می‌شه.
-داری منو نگران می‌کنی... نکنه کتابِ قسطی داری می‌فروشی به مردم؟
عطا: (با لحنی حاکی از تمسخر) کتابِ قسطی! ببین تو این مملکت واسه همه چیزِ قسطی سر و دست می‌شکنند اِلّا کتاب...
همین‌طوری که داشتیم حرف می‌زدیم منم عقب آمبولانس از شیشه بیرون رو نگاه می‌کردم. دلم لک زده بود واسه کتاب‌فروشی. خدارو شکر مسیرمون هم طوری بود که طبق محاسبه‌ی من از جلوش رد می‌‌شدیم. داشتم لحظه‌شماری می‌کردم. سه دو .... و حالا.
خشکم زده بو‌د. به جای سردرِ کتابفروشی بره طلایی یه بنر بود که روی اون بزرگ  نوشته شده بود: من مختار کوچولو هستم. و عکسِ دست به چونه‌ی یه...
با دادو بیداد به عطا گفتم: بزن کنار ببینم چیکار کردی...!
عطا هم که بنده خدا از ترس سریع اومد کنارِ خیابون. زیرِ مختار کوچولو‌، نوشته بودند به ستادِ انتخاباتی دکتر ، مهندس مختارِ زمانیان خوش آمدید. روی شیشه هم با شبرنگ نوشته بودند: مختارِ زمانه: مختارِ زمانیان...
عطا: ببین جونِ تو وضع و اوضاع کتاب که که هیچ کلا اقلامِ فرهنگی داغون بود. با خودم گفتم یه هفته‌ای کتاب‌فروشی رو به دکتر مختار اجاره می‌دیم‌. تازه این یه روی سکه است. این دکتر مختارِ ما به احتمال 99 درصد رای میاره اونوقت برگِ برنده دست ماست...
البته عطا این جملات را در بی‌هوشی من گفت. (راستی اسم فیلمَ رو تو بی هوشی یادم اومد. روزی روزگاری... بود)