داستان
یک شکم سیر ایرانگردی کرده بود و غذاهای پر کالری هم نوش جان کرده بود.
توی یکی از روزهای سفر به یک عروسی توی روستا رفته بودن.
تو این روستا رسمه که عروس و داماد را بعد از ظهر عروسی به یک منطقه خوش آب و هوای روستا به نام سر کاریز که پر از باغ و درخته می برن و اونجا کلی بزن و بکوبه.
تقریبن تمامی اهالی روستا هم برای دیدن عروس و داماد و جشن می آن اونجا.
می گفت ارکستری آورده بودن و آهنگ یکسره برقرار بود و پسرای جوان روستا هم هنرنمایی می کردن و می رقصیدن.
در بین خواندن ها یک آقای جوانی آمد و میکروفن را گرفت و بعد از کمی صحبت، در حالی که آفتابه ای کنارش بود شروع کرد به خواندن
شعری که می خواند ترجیع بندش این بود:
می خوام برم به آفتابه
و جمعیت حاضر هم این مصرع را تکرار می کردن
و اون لا به لای پاسخ های مردم می خواند
می خوام برم به آفتابه
با سر برم به آفتابه
با پا برم به آفتابه
با کون برم به آفتابه
آفتابه جانم آفتابه
آرام جانم آفتابه
و مردم حاضر که پاسخ می دادن: می خوام برم به آفتابه
مصرع های دیگه آقای هنرمند که یادم نمی آد
پیام که مشغول عکاسی از جش و طبیعت اطراف بوده می گفت: از ابتذال شعر اذیت می شدم و داشت حالم را خراب می کرد و هم از آقای خواننده ناراحت بودم و هم از مردمی که به این دم ها پاسخ می دادن.
شهر بی سر و ته ی که فقط ابتذال بود
این حال بدم ادامه داشت تا زمانی که صحبت ها و سخنرانی های بعضی ها یادم آمد.
و زمانی که برای این شعرها یک مصداق پیدا کردم وضعیت بر عکس شد
و بسیار خوشحال شدم از اینکه این شعر را شنیدم
شما با این داستان و این شعر به یاد حرف زدن های کی می افتین؟؟؟