قطعه گم شده

قطعه یی را گم کرده بود و دل آزرده بود.

پس عزم جست و جو کرد ، برای یافتن قسمت گم شده اش.

و همانطور که می غلتید و پیش می رفت

آوازی این چنین می خواند:

گم شده ام را می جویم

گم شده ام را می جویم

به هر جا سر می کشم تا گم شده ام را بیابم.

گاه از شدت گرمای آفتاب می پخت

اما بعد باران خنک می بارید.

و گاه از سرمای برف یخ می زد

اما آفتاب مهربان سر می رسید و گرمی اش را به او می بخشید.

و از آنجا که یک قطعه اش گمشده بود نمی توانست تند و پرشتاب بغلتد.

برای همین می ایستاد تا با کرمی، گپی بزند.

یا گلی را بو کند.

و گاه از کنار خاله سوسکه می گذشت و گاه خاله سوسکه از کنار او می گذشت.

و این بهترین لحظه های زندگی اش بود.

و همین طور رفت و رفت ، از فراز اقیانوسها آوازخوانان:

" در جستجوی قطعه گم شده ام هستم. "

از فراز خشکی ها و دریاها آوازخوانان:

" زانوهایم را قوت بخش و بال هایم را قدرت،

در جستجوی قطعه گم شده ام هستم. "

گذشت از میان باتلاق ها و بیشه ها

از فراز کوهساران

و از دامنه کوهستان ها

تا این که یک روز،

"خدای بزرگ! این جا رو باش"

آوازخوانان:

" یافتم قطعه گم شده ام را

یافتم قطعه گم شده ام را

زانوهایم پرتوان، بالهایم پرکشان

یافتم قطعه گم... "

آن وقت قطعه پیدا شده گفت:

"یک کمی صبر کن

قبل از آن که خستگی را از زانوانت بیرون کنی و بالهایت را قوت بخشی

من کجا و قطعه گم شده تو کجا

من قطعه گم شده هیچ کس نیستم

و تازه اگر هم قطعه گم شده کسی باشم

فکر نمی کنم قطعه گم شده تو باشم!"

غمگین و آزرده گفت: "آه

می بخشید که مزاحم شما شدم."

و غلت زنان به راه افتاد.

قطعه دیگر یافت

اما آن قطعه بسیار کوچک بود.

و این قطعه دیگر خیلی خیلی بزرگ بود.

آن سومی یک کمی تیز بود.

و چهارمی زیادی چهارگوش بود.

یک بار خیال کرد

پیدا کرده است

قطعه ای را که دنبالش می گشت

اما درست و حسابی جا نیفتاد.

و آن را به کناری انداخت.

بار دیگر که با قطعه ای برخورد کرد

و او خود به خود شکست

باز هم غلتید و رفت و رفت

ماجراهایی داشت

در حفره ای افتاد

و محکم با یک دیوار سنگی برخورد کرد

آن وقت یک روز رسید

به یک قطعه دیگر که به نظرش رسید

حسابی جفت و جور اوست.

به او گفت: سلام

قطعه گفت: سلام

"تو قطعه گم شده کسی هستی؟"

"تا آن جا که می دانم ، نه"

"خوب، می خواهی برای خودت باشی..."

"بدم نمی آید با کسی باشم ولی هنوز مال خودم هستم."

"دوست داری مال من باشی."

"بدم نمی آید."

"شاید با هم جفت و جور نشویم."

"امتحان می کنیم."

آهان؟

سرانجام و سرانجام

جفت و جور شد

چه خوب هم

غلت زنان پیش رفت

و چون حالا دیگر

کامل کامل بود

تندتر می غلتید

و پرشتاب تر و پر شتاب تر از گذشته

و پرشتاب تر از هر زمان دیگری بود

آن قدر تند و با شتاب که نمی توانست بایستد

بایستد و با کرم گپی بزند.

 یا بایستد و گلی را بو کند

و پرشتاب تر از آن بود که پروانه بر رویش بنشیند

نمی توانست ترانه شاد خود را بخواند

پی....دا کرد....ه ام ق...طع...ه....

یافت...م ق...طع...ه....

حالا که کامل شده بود

دیگر ترانه یی سر نمی داد

با خودش فکر می کرد: آها، چه شد که اینجوری شد

و از غلتیدن و چرخیدن باز ماند.

و آن وقت قطعه پیدا شده را به کناری گذاشت

و آرام و آرام غلتید و دور شد

و همان طور که می غلتید ترانه اش را خواند

"می گردم و می جویم قطعه گم شده ام را

می گردم و می جویم قطعه گم شده ام را

آی آی آی ، می رم این جا ، می رم آن جا

می جویم قطعه گم شده ام را. "

 

نویسنده : شل سیلور استاین

برخورد قطعه گم شده با دایره کله گنده

 

قطعه گم شده تنها نشست در انتظار کسی که پیش او آید و او را با خود ببرد.

بعضی ها با او جفت و جور بودند. اما با آن ها نمی توانست غلت بزند.

با بعضی ها می توانست غلت بزند اما با او جفت و جور نبودند.

بعضی ها هم اصلاًً نمی دانستند جفت و جور بودن یعنی چه.

و بعضی ها نمی دانستند اصلا  چیزی درباره چیزی.

بعضی ها خیلی نازک نارنجی بودند.

یکی او را روی پایه ستونی گذاشت...

و همان جا به حال خودش رها کرد.

بعضی ها قطعه های بسیاری گم کرده بودند.

بعضی ها کلی قطعه اضافی داشتند.

یاد گرفت از گرسنه ها که دنبال قطعه گم شده خود بودند، خود را پنهان کند.

باز هم با قطعاتی دیگر برخورد کرد.

بعضی ها خیلی بیش از حد نزدیک بودند.

بعضی ها هم بی آنکه به او اعتنا کنند از کنارش می گذشتند.

خود را آراست

بسیار جذاب تر شد...

فایده ای نکرد.

سعی کرد به چشم بیاید.

اما فقط خجالتی ها را ترساند.

دست آخر یکی سر رسید . کاملاً با او جفت و جور بود.

اما به طور ناگهانی...

قطعه گم شده بزرگ و بزرگ تر شد!

و باز هم بزرگتر

"نمی دونستم داری رشد می کنی و بزرگ تر می شوی"

قطعه گم شده گفت: من هم نمی دونستم

"من دنبال قطعه گم شده خودم هستم. قطعه ای که بزرگ و بزرگ تر نشود."

قطعه گم شده گفت: خداحافظ

آن وقت یک روز

یکی آمد که با همه فرق داشت

قطعه گم شده از  او پرسید:

از من چه می خواهی؟

"هیچ"

کاری داری برایت انجام دهم؟

"نه"

 قطعه گم شده پرسید: تو کی هستی؟

دایره کله گنده گفت:

من یک دایره کله گنده هستم.

قطعه گم شده گفت:

فکر می کنم تو همونی که دنبالش می گردم.

ممکنه قطعه گم شده تو باشم.

دایره کله گنده گفت:

اما من قطعه یی را گم نکرده ام.

قطعه گم شده گفت: تو جای خالی نداری که بخواهی با من جفت و جور بشی.

چه بد!

فکر می کردم بتونم با تو غلت بزنم...

دایره کله گنده گفت:

تو نمی تونی با من غلت بزنی. اما شاید بتونی با خودت غلت بزنی.

با خودم؟ یک قطعه گم شده نمی تونه با خودش غلت بزنه.

دایره کله گنده گفت: تا حالا سعی کردی؟

قطعه گم شده گفت:

اما من گوشه های تیزی دارم. به درد غلتیدن نمی خورم.

دایره کله گنده گفت: گوشه های تیز ساییده می شن. در هر حال باید با تو خداحافظی کنم. شاید باز هم یکدیگر را ببینیم.

و غلت زنان دور شد.

قطعه گم شده باز هم تنها ماند. مدت درازی همان جا ماند.

آن وقت آرام آرام خودش را از یک طرف بلند کرد.

تالاپ افتاد.

باز هم بلند شد... خودش را کشید... تالاپ و تالاپ تالاپ افتاد.

شروع کرد به پیش رفتن و مدتی نگذشت که تیزی هایش کند و صاف شد.

افتان و خیزان ، افتان و خیزان ، افتان و خیزان...

و آرام آرام شکلش عوض شد...

و آن وقت به جای تالاپی افتادن بامبی می افتاد

و بعد به جای بامبی افتادن دارام دارام می لغزید

و بعد به جای دارام دارام لغزیدن، قل قل می خورد

و نمی دانست به کجا می رود

و اهمیتی نمی داد.

و آن وقت واقعاً می غلتید و پیش می رفت!

 

 

                                                       نویسنده : شل سیلور استاین