زخم / قاضی ربیحاوی
قاضی ربیحاوی
از سلمانی برمیگشت. موریزهها دور گردنش پخش شده بودند اما صدای بچه بیشتر او را میآزرد. صوتی که مثل تیغ کشیدن بر آیینه بود، تیز و خشک، گوشت تن آدم را میتراشید: « مردم دور فرخنده جمع شده بودن.»
پدر و پسر از شیب خیابان بالا میرفتند، از کنار تیرهای برق که شمردنشان یکی از سرگرمیهای پدر بود. مثل ایستادن در پاگردهای اضطراری یا نشستن روی جدول و بازی فوتبال بچههای ساختمان، همه اینها آرامش میکردند.
پای دیوارهای سیمی جابهجا بوتههای علف بود. گاه از لابلای تیغههای سبز علفها گلریزهای بنفش یا زرد سر برآورده بود. پدر فقط« بابونه» را میشناخت و گلبرگهای سفید و جدا از همش را. حالا میتوانست دشت سفیدی از « بابونه» را به خاطر بیاورد.
با پسرش توی راه تنها بود. در هوایی گرفته و نمناک، چون روزهایی که فاختهها میآیند، میآمدند، تا به نرمی رطبهای تازه نیشزده نوک بزنند. شاید نه به آن گرمی اما با همان خفگی.
دوباره از پسرش پرسید: « بگو. فرخنده چکار میکرد؟»
« فحش میداد.»
« به کی؟»
پسر گفت: « به ننه هاجر دیگه،» و ادامه داد: « به ننه هاجر گفت خانم رییس دهاتی. بعدش گفت ببینین مردم، به پنجشنبه میگه، پنجشنبه.» و پیش از آنکه نگاه از چشمان پدر بردارد باز کف دست را برای گرفتن سکهای دراز کرد: « حالا دیگه میدی؟»
پدر بیاعتنا به او به روبرو نظر انداخت: « پیر سگ!» و تف گرد خود را زیر پا له کرد. پسر با بیقراری لولید. روبرویشان ساختمان سرخ پنج طبقه پشت مه کمرنگ نمدار میلرزید.
« مگه ننه هاجر چی گفته بود بهش؟»
پسر با امیدی تازه یافته گفت: « به فرخنده گفت شکر خدا، فرقش چیه؟ تو که میخوای بری بیفتی تنگ تهرانییا.»
« بیشرف! حالا خوبه که فقط پنجشنبهها را گفته.»
پسر گفت: « تهران هم مگه بعدازظهر پنجشنبه تعطیله؟»
عضلات پدر منقبض شد. غرید. خواست چنگ بیندازد یقة پسرش را بگیرد: « کسی هم توی فروشگاه بود؟ کشیده گفت. پسر گنگ و گیج نگاهش کرد. پدر پاهای کوتاه خود را از هم گشود و با همان لحن پرسید: « وقتی به فرخنده گفت اگه خواب نبودی شوهرت طلاقت نمیداد کسی هم اونجا بود؟» و نفس محبوس را بیرون داد.
پسر با خونسردی گفت: « بودن.»
« کییا؟ اسفند که کپر شیطون رو سر خودش خوده نهاده؟ خانم بلیلی؟ ابوالعباس؟ کشور؟ اون مرتیکة ریشو با دشداشة بلند و بیحیاش؟ اسمش چی بود؟ آخ. دیدی چه به سرم شد؟ حتماَ بودن. اونها دین و ایمونشون شده چرخیدن تو فروشگاه، تو اون قبر دستهجمعی که مردههاش میلولن و به پهلوی هم سیخ فرو میکنن... از فرخنده بگو، از روسریاش، افتاده بود؟ دگمة زیر گردنش... اصلاَ کی بهش گفته بود بره فروشگاه ، ها، بگو؟ » بگو را به لحن عاجزانه گفت. بعد صدای نفسهایش پیچید، انگار راه زیادی را دویده بود. نگاهش به بچه که در ژاکت شل و ول بلندی فرو رفته بود در هوا معلق ماند. بچه پابهپا شد و مردد گفت: « نه. ها. ننه هاجر میگفت شکر خدا. میگفت شکر خدا پای شما هم به تهران واز شد که حالا اینجور پز بدین.» و منتظر ماند. پدر نگاهی به نگاه سرگردان پسر انداخت. بار دیگر تمام جیبها را کاوید اما جز همان دسته کلید و چند برگ بلیط اتوبوس و پاکت سیگار چیزی نیافت. شقیقههایش تیر کشید: « تهران ارزونی خودش و دختراش.»
پسر گفت: « برق هم رفته بود.»
« دیگه بدتر.»
« پاشنة کفش فرخنده در رفت.»
« کتککاری هم مگه شد؟»
« نذاشتن بشه. سوا کردن.»
پدر یکه خورد: « مردها لابد؟ یا ابوالفضل.» سرش گیج رفت. شاید پنج تیر از دوازده تیر سیمانی مانده بود. بعد صف تیرها میشکست تا شش تا آن طرفتر باز به سمت شش تای دیگر بشکند و پا به پای دیوار سیمی دور ساختمان بگردد.
پسر میان خرتخرت کفشهای پدر و هنهن نفسهای خودش گفت: « دیگه تموم شد، حالا بده.»
پدر که سر را لای دستها گرفته بود گفت: « یه طوری میگی بده انگار رو گنج نشستم.»
پسر گفت: « دو سه تومن چکار به گنج داره، همهاش اسم گنج میآری.»
پدر هیچ نگفت. سه چهار دختر آبیپوش محصل خندهکنان به طرف اتوبوسی که پشت زنجیر ورودی آمادة حرکت بود دویدند. چیزی از ظهر گذشته بود. ساختمان سرخ با پنجرههای بیشمار لانه زنبوری شکل وسط بیابان تپیده بود. چند زنبیل بزرگ خرما از چند پنجره آویخته بود.
پدر زمزمه کرد: « پیرزن عفریته، نشونش میدم. به همهشون نشون میدم.» کمی چاق بود و پشت کلة پهنی داشت. بازوهایش هنوز کلفت و قوی بود: « دیگه نمیذارم فرخنده بره دنبال کار، حتی اگر از گشنگی بمیریم.»
پسر پرسید: « چی؟»
پدر تشر زد: « چی از جونم میخوای گهسگ؟»
پسر لحظهای لرزید. خیره شد. لبها را بههم فشرد. بعد قدمی عقب گذاشت و با چرخش تندی دوروبر را پایید. ناگاه به پدرش گفت: « دروغگو!» و تند خود را از هجوم احتمالی او پس کشید. پدر تکان نخورد. تلخی زیر زبان را مزهمزه کرد. بچه ناامید پا بر زمین کشید و رفت، پدر مات مانده بود.
آنسوتر، روی پلکان باریک و بلند جلو ساختمان زنهای جامه سیاه نشسته بودند و اختلاط میکردند. اکنون گذشتن از بین زنها سختتر از همیشه مینمود. به سمت پلة اضطراری پیچید. رگ گردنش تیر میکشید. زیر لبی غرید: « میکشمش.»
پیش از آنکه پا بر اولین پله بگذارد سیگاری درآورد. گوشة لب گذاشت. ناگهان جسم سنگین و سیاه سایهافکندهای را بالای سر احساس کرد. سر برداشت. صندوق بزرگی از پلهها بالا میرفت. با اوقات تلخی شتاب کرد تا هر چه زودتر از کنار صندوق بگذرد، به اتاق خود برود، و سیگارش را بگیراند اما وقتی رسید راه بسته بود. صندوق چون لاکپشت سیاهی با یک جفت پای آدمیزاد آهسته بالا میخزید. پدر که راهی برای رفتن نداشت سیگار را از گوشة لب گرفت. بلند گفت: « جهاز میبری عمو؟»
صدایی از زیر صندوق برخاست: « یا علی! ها؟ » سیفی بود. همکار سالهای دور او. اتاقش در طبقة سوم بود.
پدر کلافه گفت: « این هم از دولت گرفتی لابد، ها؟»
سیفی به پاگرد که رسید خمتر شد. با احتیاط بار را از پشت گرده پایین سراند، بعد آن را ایستاند صورت گوشتالودش سرخ شده بود. نفسنفس میزد: « دولت؟» چفت در صندوق که فقط به یک میخ وصل بود لق خورده آویزان بود.
پدر پرسید: « پس از کجا آوردیش؟»
« به خیالت راحت گیرش آوردم؟ هه. تمام تهران رو گشتم. پس چی؟» ناگهان دنبالة حرف خود را خورد و سروروی اصلاحشده پدر را ورانداز کرد: « مبارکا.»
پدر هیچ نگفت.
« خوبیش اینه که سنگین نیست. خواستم از در اصلی بیارمش گفتن شیشهها رو میشکنه، سنگین نیست اما خوب جا داره. هرچی بخوای توش جا میگیره. چطوره؟»
« اینکه صندوق یخییه خب.»
سیفی گفت: « صندوق یخی؟» پوزخند زد: « طوری نیست.» همچنان نشسته باز بار را به گرده کشاند: « حالا بیزحمت بگیرش تا بلند شم.»
« چقدر درازه. بلکه میخوای بخوابی روش؟»
سیفی خندید: « شاید هم توش.» دوباره گفت: « خدا عمرت بده، بیا پس.» سنگینی بار بر شانههایش لمیده بود. پدر نفس عمیقی کشید. لحظهای این پا و آن پا کرد. با دلسوزی به همولایتی خیره ماند. بعد سیگار را پشت گوش نهاد: « خب بذار کمک بدیم با هم ببریمش.»
سیفی با ذوق گفت: « خدا برات خوش بخواد.»
دو مرد زیر بار را گرفتند.
« خب.»
« بگو یا علی.»
صندوق را از جا کندند و مدتی خاموش بر دوش بالا بردند. از پلهای به پلهای. صندوق مثل قایقی آرام میجنبید. فاصلة بینشان دو پله بود که بایستی حفظش میکردند. گاه سیفی زودتر پا بر پلة بالاتر میگذاشت.
« درست برو اقلاَ.»
سیفی نشنید. گفت: « نه. صندوق یخی که نه. بد نیست. قفل هم که براش بذارم دیگه خیلی خوب میشه.» نرم نرمک به پاگرد بعد میرسیدند.
پدر گفت: « نفسم برید. تندتر برو.»
« هرچی بخوای توش جا میگیره. هرچی بخوای قایم کنی.»
پدر گفت: « دیگه چی دارم قایم کنم؟» یواشتر گفت: « بیحیا. به پنکه آویزونش میکنم.» صدا زد: « این چه طرز صندوق بالا بردنه پس؟»
تا به طبقة سوم برسند سیفی لابهلای نفسزدنهاش میگفت: « هر کدومشون یکی از دولابها رو برای خودش برداشته. انگار من که پدرشونم حقی به دولابها ندارم. زنک لباسهاشو ریخته تو بقچه اما من از بقچه بدم میآد. لباس کارم رو از پنجره انداختن پایین. آدم چی بگه؟»
پدر زهرخند زد: « لباس کار، کدوم کار؟»
« بالاخره یه روزی شاید...»
« آخ.»
« چی شد؟»
« هیچی. انگشتم. یواشتر.»
« تموم شد. رسیدیم. بگو یا علی. بیا بیا. آها. مرحبا. همینجا.»
در پاگرد صندوق را پایین آوردند. سیفی چنان لبخند میزد انگار سهم خود را از دنیا گرفته بود. پدر اما مبهوت بود و احساس میکرد خاکههای سیاهی از تنة صندوق به تنش چسبیده. خود را تکاند. باز هم با لرزش عصبی دستها، اما خاکهها سمج بودند. حالا حتی بوی نفرتانگیز خاک ناشناسی را میشنید. سیفی نگاهش میکرد. پدر میخواست چیزی بگوید، فریادی. هیچ نگفت.
سیفی گفت: « زحمت کشیدی خیلی. بیا بریم یه آبی چایی...»
پدر بیجواب، جای سیگار را پشت گوش قرصتر کرد و با شتاب بالا رفت. میگریخت انگار.
سیفی گفت: « مرحمت زیاد.»
کفشهای پدر به پایش سنگینتر شده بودند. روبرویش بیابان بود، با تپههای دراز پراکنده. نرده سرد بود اما همچنان باد گرم نموری بر پوست صورت تیغکشیدة او تیغ میکشید.
در آخرین پاگرد وایستادند. قتل فرخنده میبایست آرام انجام میشد، با حوصله. پلکها را برهم فشرد. سپس نگاهی به پایین انداخت. سیفی دست به سینه و خاموش با شانههای افتاده بالای سر صندوقاش ایستاده بود. بعد دست به سینه شد. از اینجا گردی سرخی وسط سرش پیدا بود، مثل داغی مانده از سالهای دور.
در آخرین پاگرد، پیرمردی تنها بر دیوارة رو به بیابان خم شده بود، تنها و منتظر، اما پدر وقت گپزدن با هیچکس را نداشت. به راهرو پناه برد. از میان بوی سیر سوختة بر کف ماهیتابهها گذشت. درهای گوگردی اتاقها یکییکی از کنارش گریختند. اینجا مه شیری بود و از سقف میریخت. چنند زن پای اجاقهایشان بودند. صدای خندهای توی کلة پدرپیچید. به سوی زنی که نزدیکش بود رو گرداند. زن اما فرورفته در فکر به بخاری که از کتری پیدرپی برمیخاست خیره بود. باز رفت. سطل زبالة دم در اتاق هم در نداشت. با بوی گندی در مشام وارد اتاق شد. دیوارهای نخودی کثیف دور سرش چرخیدند. هیچ چیز نبود جر آیینة کج روی میز، و بیابان که از پشت پردة سفید توری خاکستری مینمود. کبریت روی تلویزیون بود.
چهار سال پیش که آمدند اتاق سه تا تخت داشت. این میز سفید یکپایه کنار دولابها هم بود. حالا به سراغ تنها تخت اتاق رفت. تیشة قندشکن را از روی تشک برداشت، در تاقچه نهاد و لب تخت نشست. قالیچة قرمز، یادگار زن مرده، وسط اتاق پهن بود. عکس زن به دیوار بود، با ابروهای سبز و لبخند سبز. پدر دود سیگار را بلعید و چشم به در منتظر ماند. دقایقی به کندی گذشت. هیچکس نیامد. برخاست. قدم زد، تا دم در. پشت در عکس بزرگ یک منظره بود. برگشت. کبریت را نزدیک گوش تکانی داد. پر بود. آه کشید. وسط اتاق ایستاد. باز به سمت تخت رفت. به قندشکن خیره ماند. بعد لب تخت نشست. ناگهان دستگیرة در به تندی چرخید و فرخنده خود را به اتاق انداخت و سر را به سوی راهرو برگرداند و گفت: « کثافت!» در را محکم پشت سر بست. پدر بلند شد. فرخنده با همان خلق تلخ پشت یکی از دولابها از نظر افتاد. پدر منتظر ماند. مدتی بعد فرخنده گفت: « خیال میکنن هنوز تو دهات پدرشون هستن. نمیبینن توالت خودش شیلنگ داره. تو هر کدوم میری ده تا آفتابه چیدن، خاک بر سرها...»
پدر تکان نمیخورد. دنبال فرصت مناسب لحظه میشمرد، با پاهای قرص بر زمین. فرخنده باز پیدا شد. آستینهای مانتو را بالا کشیده، ساعدهای لخت را بیرون انداخته بود. پرسید: « ها؟» سالکی مثل یک سکه پرچشده، با گردی نامنظم بر گونه داشت: « وحشیان. همهشون.» چند عکس دیگر به دیوار بود. از همه بزرگتر عکس افراد تیم ملی فوتبال: « همیشه خدا میایستن تو دستشویی و جلسه میگیرن. بچههاشون هم از اینطرف ریق میزنن به راهرو.»
باز مدتی خاموش بود. فرخنده روبروی آیینه ایستاد و به صورت خود کرم مالید. پدر بار دیگر دستهای بزرگ خود را ورانداز کرد و به گردن باریک و لخت دخترش نگاهی انداخت. قدمی پیش نهاد. دیگر حواسش به سیگار نبود. قدمی دیگر، سنگین. از پشت پردة خون گرفته چشمها همه چیز را سرخ میدید، حتی موهای خرمایی دخترک را. قدم بعد. دختر سر بلند کرد. پدر ایستاد، بی هیچ چارهای، و بیاختیار گفت: « فرخنده!»
فرخنده پشت گوشها را هم چرب کرد: « جگر ماهی ریختن وسط راهرو. یه غریبه بیاد چی میگه؟ نمیگه اینها قوم لوط ان؟»
پدر لرزش تندی در زانوها حس کرد. از کوره در رفت. چانة لهیده را بالا کشید. فریاد زد: « قوم لوط ها. پس چی؟ همهتون قوم لوطین.»
فرخنده برگشت و نگاهش کرد. انگار به تنگ چینی شکستهای نگاه کند.
« پس مرتضی چرا طلاقت داد؟ بگو نه. ها؟ مال همینه دیگه.»
فرخنده با شگفتی و کشیدگی گفت: « باه!»
« پس چی؟»
« تو چهت شده!؟»
« اصلاَ کی گفته من به پولی که تو درمیآوری احتیاج دارم؟»
فرخنده به خاکستر بلند خمیدة سیگار او نگاه کرد: « مواظب باش.»
پدر پک زد. خاکستر روی قالیچه افتاد. عصبانیتر شد: « اه به هرچی سیگاره، دود نمیده.»
نصفة سیگار را در تاقچه انداخت. باز هجوم نفسها بود. فرخنده به مرتب کردن موها پرداخت. شکل عکس مادرش بود. چهره کشیده و سفید: « همهش گوشت رو با این حرفهای پوچ پر میکنن، تو هم میآی خر منو میچسبی. میگی چکار کنم؟»
« دیگه خسته شدم. بریدم.» آهسته گفت. فرخنده نشنید، یا نشنیده گرفت. پیچید. پدر تیشه را از تاقچه برداشت و پشت خود پنهان کرد. برس سیمی دردست فرخند شل شد: « نبی مقصره. بیشرف عوض اینکه بیاد سر درس و مشقش هی دور ساختمون میچرخه و خبرچینی میکنه. فقط نیفته دستم.» با بغض برس را روی میز انداخت. پدر صدای شکستن چیزی را شنید. گفت: « مقصر خودتی. اگه راست میگی چرا از پلة اضطراری رفتوآمد نمیکنی؟»
« قبلاََ هم گفتم. لخته. آدم سرش گیج میره.»
« خلوته. برای همین میگم. برای همین هم هست که بدت میآد. برای همین هم هست که از حرفهای من سرت گیج میره.»
فرخنده کج نگاهش کرد. از روی سرشانة چپ، خیره و گنگ. پدر باز که دهان گشود حباب کفی گوشة لبش ترکید: « میخوای بگی چرت میگم؟ خیال میکنی نمیدونم دلت میخواد از میون یه مشت جوون لختی که تو پلههای داخل ساختمون میلولن رد شی؟»
فرخنده شانه جنباند. بعد پشت در دولابی گم شد.
« تو ولایت خودت شوهرت دادم حالا اینجا تو غربت...»
صدای تیز فرخنده جملة او را برید: « باز تکرار. هر روز همین حرف.» و تا پدر بیاید باز چیزی بگوید بغض فرخنده ترکید: « میدونم چته. به حرف اون خانم رییس پیر میری.»
پدر تیشه را در پنجه فشرد.
« اگه خانم رییس نیست پس چکارهست؟ بگو.»
پدر همچنان میفشرد، و دندانها را هم، انگار میخواست خودش را بترکاند: « سلیطه.»
« تو هم که پدرمونی یعنی، هوشت به ما نیست. هوشت به خودت هم نیست.»
پدر غمزده زیر لب گفت: « یعنی!»
« اگه بدون کار کردن من هم زندگیمون میچرخه حرفی ندارم بچرخون. فقط داغ به دلم نذار.» پدر با همان لحن زیر لبی گفت: « پس من؟»
صدای گریة بچهای در راهرو بلند شد. مثل پرندهای که خار به تنش خلیده یک بند جیغ کشید. پدر ایستاده بود و در چشمش فقط سیاهی بود. مانتوی فرخنده همرنگ صندوق سیفی مینمود. روسریاش اما زرد بود، با بتههای قهوهای بد قواره که حالا داشت روی سر وراندازش میکرد. پای چشمهایش خیس بود. بچه همچنان جیغ میزد.
« معلومه کجاش میسوزه. زنیکة... دخترهای خودش دو سال دنبال کار میگردن اما از بس اکبیری و زشتن به درد تلفن جواب دادن هم نمیخورن.»
پدر چیزی نگفت. چیزی برای گفتن نیافت. ناگهان تشنه شده بود، خیلی زیاد، بیش از هر وقت دیگر. گردید. تیشه را با خودش نگرداند. نگاهش کرد. خاکههای سفید قند هنوز بر جدار تیغهاش نمایان بود. آرام به سمت یخچال رفت، در آن را گشود. بوی ترش و بخار خنک به صورتش زد. پارچ را برداشت و نصف آب آن را در گلویش خالی کرد.
فرخنده با چند پر دستمال کاغذی اشکها را میخشکاند: « بیخود جوش میزنی. انگار این مردم رو نمیشناسی. به دیگرون فشار میآرن که فشار خودشون کمتر بشه. چه خیالها.» گوشة دستمال را لوله کرد و در گودی زاویة چشم فرو برد. دهان خود را جمع کرده بود: « دیگه میخوان چه بلایی سرمون بیاد؟»
پدر نفس به تعویق افتاده را بیرون داد. پارچ را در یخچال بازپس گذاشت. بخار خنک ترش دوباره گم شد. با دست بی تیشه شانهاش را مالید. پشت گردن را خاراند. موریزهها به دهانش رفته بود و سخت میآزردش. تفش را جمع کرد زیر زبان برد. موریزهای روی زبان بود. تف را بلعید. با دندانهای بالایی مخاط را تراشید دهانش گس شد. مو هنوز بود، لایهای پایینتر انگار. گاهی هم جا عوض میکرد. کوشید ردیف دندانها را از آخرین نقطة زبان که میتواند پایین بسراند، سراند. مو اما نیفتاد. به سرفه افتاد. چند سرفه. بعد سر برداشت. کمی مزهمزه کرد. مو نبود. فهمید آن را بلعیده. خیالش آسوده شد.
« خوب.»
« خوب. چی میگی؟»
پدر به خود آمد: « چی میگم؟»
« بالاخره من باید چکار کنم؟»
پدر چیزی نگفت. برگشت و به بیابان که مثل دریای بیجنبشی پهن شده بود نگاه کرد. فرخنده روسری بسته منتظر بود. « میدونم کی مقصره.» کیف دسته بلند قهوهای را از روی میز برداشت. آثار گریه در چهرهاش محو بود. سکهای روی میز انداخت. پدر فروافتادن چیز خیلی خیلی سنگینی را شنید.
« اومد اینو بهش بده.»
« کی؟»
« نبی. ولی بگو حتمی مشقهاش رو بنویسه.»
سکة مسی تاب خورد، درخشید و افتاد. پدر دست تیشهدار را به زمین آویخت: « وقت هر شب میآی؟»
« شب؟»
« غروب. شب. وقت همیشه؟»
« کجا رو دارم برم؟» دگمههای مانتو را بست. از پایین به بالا: « اگه باز قلبت گرفته پیشت بمونم.»
پدر گفت: « نه.» فرخنده را پایید. از لبة پایین مانتو تا زیر چانه. تا آن لکة سیاه کوچک که مثل هیچ خالی نبود: « دو شاخه یادت نره. سیم یخچال هنوز لخته.»
فرخنده کفشها را هم پوشید: « ها. باید یادم به قرصهای تو هم باشه. خاک بر سر این مطب ما که یه داروخانه هم دوروبرش نیست.» باز خاموشی بود. پدر در انتظار لحظات ناشناخته، و فرخنده در حال بیرون کشیدن آخرین طرههایی که میشد از زیر روسری بیرون کشید: « خوبه دوش بگیری. موها تنت رو میخورن.» جلوتر آمد، با لبخند آرامی که تازه میخواست بر لبش بنشیند: « بد نزده، پشتش رو خیلی کوتاه کرده. نباید میذاشتی اینجور تیغ بندازه به گردنت.» رو در رویش ایستاد. دست برد و دگمة بالایی پیراهن او را گشود. بعد به گردنش فوت کرد. پدر رقص بخار خنک را بر پرز گردن احساس کرد، به خود لرزید، و کمی پستر رفت. هوشیار گفت: « دوش!»
فرخنده چرخش شکستهای به کمر خود داد و برگشت: « پیش از ناهار بهتره. کتلت برات گذاشتم. دوغ هم تو یخچال هست. بعد بگیر بخواب. بیخوابی وبیغذایی متشنجترت میکنه. نباید اینقدر به خودت فشار بیاری. اگه ادم تو نخش بره همیشه چیزی برای کلافه کردن هست. یه چند دقیقه سرت رو زیر دوش نگه دار. آرومت میکنه.»
« لعنت به پلهها.»
« دیگه با من کاری نداری؟»
« اگه زودتر رسیده بودیم یه اتاق تو طبقة اول گیرمون میاومد.»
« تند اومدی. پلة اضطراری هم تیز میآد بالا. سر آدم گیج میره. مواظب خودت باش. بیرون رفتن و با دیگرون گپ زدن حالت را بدتر میکنه. اگه بیخوابی زد به سرت ضبطصوت را از چمدون درآر. فقط نبی انگولکش نکنه. دیگه با من کاری نداری؟ خداحافظ.»
در باز و بسته شد. منظرة پشت در یک پل کُندة درختی داشت. رودخانهای آرام با آب زلال آبی رنگ. آسمان جنگل منظره سبز بود. پدر خیره ماند. چند لحظه، بعد روی تخت نشست. دستی که تیشه را داشت بلند کرد وبه سمت تاقچه برد. گوشهای از تیغة تیشه به پیشانیاش خورد. تکان نخورد اما سوزش گزندة گریزندهای را زیر ابروی چپ احساس کرد. تیشه مثل ماهی مردهای پای پنجره لغزید و افتاد. پدر دراز کشید. پاها را بر نردة پایین تخت انداخت. سطح سفید سقف جابهجا دود زده بود. پنکه نداشت. پلکها را برهم نهاد. پیش از آنکه دانسته باشد جیغ بچه بریده بود. اتاق بوی نم میداد. خلق خوابیدن نداشت. نیمخیز شد. نصفة سیگار را برداشت. ته سیگار تلخ بود. از تخت پایین آمد.
به کندی کسی که نخواهد برود به طرف در رفت. آن را گشود. جوانکی با بالاتنة لخت و موهای تر در راهرو دوید. پشت سر خط خیسی بهجا نهاد.
پدر از میان ردیف آشپزخانههای خاموش گذشت. هر میز فلزی کشودار یک آشپزخانه کامل بود. تا از در خروجی راهرو بیرون آمد بار دیگر پیرمرد را دید که هنوز بر دیوارة پاگرد خم شده بود.
« سلام همشهری.»
پیرمرد با موهای سفید برگشت. عینک به صورتش کوچک مینمود. انگار سالیان درازی آنجا ایستاده بود. محو و قاطی مه: « خدا قوت. کی دیده تهران اینجو شرجی بشه؟» زیر چشمهایش پف داشت: « بلکهم اصلاَ به هوای ما اومده، دنبالمون کرده.» خندید، سرد و بیصوت: « مگر شرجی دلش برامون تنگ بشه!» آن دورها خط بین زمین و آسمان درهم بود. خاکههای معلق مه آرام بر تپهها مینشست. پدر دستی بر پیشانی داغ کشید، گفت: « شاید. شایه هم فقط امروز شرجی باشه.»
« از صبح که بوده.»
پدر لبخند زد: « صبح؟ » ابروها را بالا انداخت: « صبح مگه تو اینجا بودی؟»
پیرمرد گفت: « رو قلب آدم فشار میآره. فرقش با شرجی اونجا اینه.»
« تو که بیشتر صبحها تو فروشگاهی انگار.»
پیرمرد هیچ نگفت. پوست سوختهای داشت، و سبیل سفید باریک. پدر باز هم منتظر ماند. بعد سیگار نیمسوخته را دور انداخت و دو تا سیگار تازه درآورد. گیراند. یکیش را به پیرمرد داد: « بکش. خوبیش اینه که امروز پنجشنبه نیست.»
پیرمرد سیگار را گوشة لب گذاشت. نگاهی به بیابان انداخت. بعد انگار چیزی به یادش افتاد که دوباره به طرف پدر برگشت و به پیشانی او خیره شد. پدر به چشمان خیس او نگاه کرد.
پیرمرد گفت: « اینجات چی شده؟» به بالای ابرو اشاره کرد.
پدر وحشتزده پرسید: « چی؟» دستی به پیشانی کشید و بر انگشتان دنبال چیزی گشت. هیچ ندید. حالا پیرمرد آرام بر ابروی چپ او انگشت مالید. بعد لکة کمرنگ خون را به او نشان داد. صدای جیغ بچه باز در راهرو پیچید، این بار با زنگ وحشتی دیگر. مثل فریاد کسی که در آتش افتاده باشد.
از کتاب: شکوفایی داستان کوتاه
در دهة نخستین انقلاب
به کوشش: صفدر تقیزاده
ناشر: انتشارات علمی
چاپ اول: تابستان 1372
حروفچین: ش. گرمارودی