داستان درس ها

نخستين درس مهم - زن نظافتچى

 

من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است. سوال اين بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟»
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.

 

 

دومين درس مهم- کمک در زير باران
 

 

يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
 

زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم

            ارادتمند        
خانم نات کينگ‌کول

 

 

 

سومين درس- هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد

 

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
 

- پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
 

- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
- پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:
- براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.
 

يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.

 

 

چهارمين درس مهم- مانعى در مسير

 

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
 

سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
«هر مانعى، فرصتى
=

شعر ی از  شل سیلور استاین

آرزوهایی که حرام شدند

 

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند

به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

بعد با هر کدام از این سه آرزو

سه آرزوی دیگر آرزو کرد

آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی

بعد با هر کدام از این دوازده آرزو

سه آرزوی دیگر خواست

که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...

به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد

برای خواستن یه آرزوی دیگر

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...

۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو

بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن

جست و خیز کردن و آواز خواندن

و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر

بیشتر و بیشتر

در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند

عشق می ورزیدند و محبت میکردند

لستر وسط آرزوهایش نشست

آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا

و نشست به شمردنشان تا ......

پیر شد

و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود

و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند

آرزوهایش را شمردند

حتی یکی از آنها هم گم نشده بود

همشان نو بودند و برق میزدند

بفرمائید چند تا بردارید

به یاد لستر هم باشید

که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

كسي كه داراي عزم راسخ است،

جهان را مطابق ميل خود عوض ميكند 

 آنچه به مقصود ميرساند، عزم و اراده است

نه تمنا و آرزو

يوهان ولفگانگ فن گوته

چقدر شکست تو زندگیت مهمه؟

آیا باعث شکوفایی میشه یا این که باعث میشه که نا امید بشی و دست از تلاش برداری..

If you are not big enough to lose, you are not big enough to win.

اگر این قدر قوی نیستی که ببازی ..مسلما توانایی برتده شدن را نیز نخواهی داشت

 
There are no secrets to success. It is the result of preparation, hard work, and learning from failure.
 

هیچ رازی در موفقیت وجود ندارد..موفقیت نتیجه آمادگی..تلاش سخت..و درس گرفتن از شکست هاست

 
 The wisest person is not the one who has the fewest failures but the one who turns failures

 to best account.--

همیشه زیرکترین آدم ها کسانی نیستند که کمترین میزان شکست را دارند بلکه کسانی هستند که از شکست ها بهترین درس را میکیرند...

 

Being defeated is often a temporary condition. Giving up is what makes it permanent.--

شکست معمولا یک موقعیت موقتی است..ولی نا امید شدن آن را به یک موقعیت دائمی تبدیل میکند

 
Failure should be our teacher, not our undertaker. Failure is delay, not defeat. It is a temporary detour, not a dead end. Failure is something we can avoid only by saying nothing, doing nothing, and being nothing.--

شکست باید  مثل یک معلم برای ما باشه  ..نه یک مانع برای پیشرفت...

شکست می تواند باعث بشه یه مقداری عقب بیافتی از کارات ولی نباید مسبب مغلوب شدنت باشد...

شکست به منزله یک وقفه توی کارات هست ولی نه یک نفطه پایان.

.تنها در صورتی میتوانی از شکست اجتناب کنی که چیزی نگی ..کاری نکنی...و هیچ چی نباشی ...

....... (یعنی در واقع پاهات رو رو به قبله دراز کنی و هیچ کاری نکنی )

 
 If you can't make a mistake, you can't make anything.

اگرنمی تونی  اشتباه کنی یعنی هیچ کاری نمی تونی بکنی 

 

No one ever won a chess game by betting on each move. Sometimes you have to move backward to get a step forward.

هیچ کسی نمیتونه شرط ببنده که با یه حرکت   قادر به برنده شدن در یک بازی شطرنج هست... یه زمانهایی لازمه تو یه قدم عقب نشینی کنی  تا بتونی یه قدم به جلو بر داری   

 
Our greatest glory is not in never falling, but in rising every time we fall.

بزرگترین موهبت این نیست که هیچ زمان شکست نخوری... بلکه این است که بعد از هر شکست بتونی دوباره بلند شی  

I am not judged by the number of times I fail, but by the number of times I succeed; and the number of times I succeed is in direct proportion to the number of times I can fail and keep on trying. -

قضاوت دیگران نسبت به من روی  تعداد دفعاتی نیست که شکست خورده ام..بلکه روی تعداد دفعاتی است که موفق شده ام ..

و تعداد دفعاتی که موفق شده ام دقیقا زمانی بوده که بلا فاصله بعد از این که شکست خورده ام  دوباره به تلاش ادامه داده ام و موفق شده ام....  ....

 
 Most people give up just when they're about to achieve success. They quit on the one yard line. They give up at the last minute of the game, one foot from a winning touchdown.--

بیشتر آدم ها زمانی نا امید میشن که چیزی به موفقیتشون نمونده..در یک قدمی پیروزی  دست از تلاش بر می دارند...آنها در دقیقه آخر تمامی امید خود را از دست میدهند..یک قدم مانده به خط پایان و پیروزی    ...

 
If there exists no possibility of failure, then victory is meaningless.

اگر احتمال شکست وجود نداشت ..پیروزی  بی معنی بود

(طعم شیرین خود را از دست می داد)....

خدا همین نزدیکیست

خدا همین نزدیکیست

و اگر خواستید پروردگارتان را بشناسید،
 
پس به حل معماها روی نیاوردید،
 
بلکه به پیرامون خود بنگرید،
 
خواهید دید که او با کودکان شما در حال بازی است.
 
و به آسمان گسترده نظر فرا دارید،
 
می بینید که او در میان ابرها راه می رود و دستانش را در آذرخش دراز می کند و با
 
باران به زمین فرود می آید.
 
نیک اندیشه کنید آنگاه پروردگارتان را خواهید دید که در گلها لبخند می زند،
 
سپس بر می خیزد و دستهایش را در درختان تکان می دهد....

 

جبران خلیل جبران

کتاب پیامبر

تیرگان

 جشن تیرگان در تیر روز از تیرماه برابر با 13 تیر در گاهشماری ایرانی برگزار می شود. این جشن درگرامی داشت تیشتر (ستاره ی باران آور در فرهنگ ایرانی) است و بنا به سنت در روز تیر (روز سیزدهم) از ماه تیر انجام می‌پذیرد. در تواریخ سنتی تیرگان روز کمان‌کشیدن آرش کمانگیر و پرتاب تیر از فراز البرز است. همچنین جشن تیرگان به روایت ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه، روز بزرگداشت مقام نویسندگان در ایران باستان بوده است. (آثارالباقیه، فصل نهم، بخش عید تیرگان).

علی عالی اعلا

به بهانه میلاد امام علی

 و

فرازی از او:

ستایشگر معلمی هستم که

اندیشیدن را به من بیاموزد

 نه اندیشه‌ها را.

خانم ها مقدمند

کلیدهای شادی

Steve Hanks

استيو هنکس

      (Steve Hanks)

يکي از ده نقاش برتر آمريکا

نقاشي آبرنگ!!!!

   

 

برای رسیدن به آرامش

باید دری آهنین به روی گذشته و آینده کشید

و تنها به حال اندیشد.

 (دیل کارنگی)

 

۱۰ اندیشه‌ای که مسیر تاریخ را عوض کرد

نشریه گاردین بخشی دارد به نام تاپ تن (Top 10) که در آن چهره‌های سرشناس ۱۰ کتاب یا موسیقی یا فیلم و یا اندیشه‌ی برتر یا بدتر را در زمینه‌ای مشخص انتخاب کنند. یکی از این موارد، انتخاب ۱۰ اندیشه‌ی تاریخ است. سه گزارشگر گاردین در گفت و گو با اساتید دانشگاه، ۱۰ اندیشه‌ای که مسیر تاریخ را عوض‌ کرده‌اند، به بحث گذاشته‌اند.

 

افلاطون

فلسفه‌ی افلاطون

در گفت و گو با انجی هابز، استاد فلسفه در دانشگاه واردیک

‌افلاطون اعتقاد داشت که همه‌ی آدم‌ها می‌خواهند به سعادت برسند و فلسفه‌ راهی است برای فهمیدن این‌که چطور می‌توان سعادتمند شد. فلسفه‌ی او در زمان خودش نظم جدیدی را پیشنهاد می‌کرد. یکی از رادیکال‌ترین افکار او، برابر انگاشتن سعادت و خوشبختی با هارمونی درونی روان انسان‌هاست.

اگر به اشعار هومر و دیگر شاعران یونانی که قبل از او زندگی می‌کردند، نگاه کنید؛ متوجه می‌شوید که پیش از افلاطون، خوشبختی مساله‌ی بیرونی بود و نه ذهنی. افلاطون گفت که عدالت و فضیلت در حقیقت در باطن ماست و در روح ما جا دارد.

ایده‌ی او پس از آن توسط مسیحیان بسط داده شد که نتیجه‌ا‌ش مفهوم «آگاهی» بود. این ایده، یکی از مهم‌ترین جریانات در تاریخ اخلاق و مذهب غرب است که تاثیر قابل توجه‌ای بر گسترش مسیحیت گذاشت.

گالیله

نظریه‌ی مرکزیت خورشید در جهان (کوپرنیکی)

در گفت و گو با رابرت مسی، عضو انجمن سلطنتی ستاره شناسی

اگرچه گالیله اولین کسی نبود که گفت زمین به دور خورشید می‌چرخد (حتا کوپرنیک هم اولین نفر نبود، طبق اسناد موجود، ستاره شناسی یونانی به نام آریستاکوس ۱۲۰۰ سال پیش از گالیله، این نظریه را مطرح کرده بود) اما کشف او به تئوری گردش زمین به دور خورشید، سندیت بخشید.

نظریه او پایه‌های اثباتی قدرتمندی داشت. او لکه‌های روی خورشید را کشف کرد و یکی از اولین افرادی بود که به وجود ماه‌هایی در سیاره‌ی مشتری پی برد.

این یافته‌ها نشان داد که زمین، تنها مرکز جهان نیست. او همچنین متوجه شد که کهکشان راه شیری، صرفاً یک مرکز تابش ندارد، بلکه متشکل از ستارگان متعددی است. این‌ها بزرگترین دستاوردهای عرصه‌ی ستاره شناسی است. مهم‌ترین کاری که گالیله انجام داد گشودن راه اندیشه‌ی کنکاش علمی در ستارگان با تلسکوپ و توانایی دیدن چیزهایی است که با چشم غیر مسلح نمی‌توان دید.


رنه دکارت

نظریه گرانش عمومی

در گفت و گو با مارتین ریز، پروفسور کیهان شناسی و فیزیک نجومی و استاد دانشگاه کمبریج

تئوری نیوتن، اولین سند برای اثبات این فرض بود که ریاضیات می‌تواند در فهم جهان طبیعی نقش داشته باشد.
حالا می‌توانیم کسوف را از یک قرن قبل، پیش‌بینی کنیم چون نظم مدار سیاره‌ها بسیار ساده است. اگر نیوتن نبود، شاید یک قرن یا بیشتر طول می‌کشید تا کسی پیدا شود و این نظریه را مطرح کند.

مفهوم نظم جهان (این‌که جهان تابع قواعد ریاضی است) در فرهنگ قرن هجدهم بسیار مهم بوده، نظریه‌ی جاذبه‌ی نیوتن هنوز هم اساس برنامه‌هایی است که هدف‌شان فرستادن کاوشگران فضایی به سیاره‌هاست.


ایزاک نیوتن

می‌اندیشم، پس هستم

در گفت و گو با جان کاتینگهام، پروفسور رشته‌ی فلسفه در دانشگاه ریدینگ و همکار گروه «یاران دکارت» کمبریج

دکارت با اعلام «‌می‌اندیشم، پس هستم»، موضوع اندیشیدن را در موضوع اصلی کنکاش قرار داد. او به جای آغاز بحث وجودی از فیزیک و جهان طبیعت، به سراغ اهمیت اندیشه‌ی فردی رفت و بین ذهن و ماده تفاوت قائل شد: محدوده‌ی علم که قابل اندازه‌گیری است و بخشی از واقعیت که نمی‌توان آن را به علم تعمیم دارد. این بخش اندیشه و آگاهی نام دارد.

دکارت را به درستی پدر فلسفه‌ی مدرن دانسته‌اند. دیدگاه او درباره‌ی اندیشه و آگاهی که آن را خارج از حوزه‌ی علم قرار داد، ایده‌ی بسیار مهمی بود که هنوز هم به آن می‌پردازیم. تفکر دکارت، امکان مطالعه‌ی جدی درباره‌ی ادراک و روانشناسی را فراهم آورد.


آدام اسمیت

اقتصاد آزاد آدام اسمیت

در گفت و گو با جوزف استیگلیتز، برنده جایزه‌ی نوبل اقتصاد در سال ۲۰۰۱

ایده‌ی بزرگ اقتصاد آدام اسمیت، یا یکی از لایه‌های آن، این بود که اگر افراد، شخصاً تمایل داشته باشند، توسط دست نامرئی به خیر عمومی می‌رسند. این نظریه، انقلابی در عرصه‌های اقتصادی بود. چون می‌گفت که برای تامین رفاه عمومی، نیازی به یک دیکتاتور خیرخواه نیست، بلکه فقط تجارت می‌تواند این هدف را محقق کند.

تئوری اسمیت زمینه‌ساز تاچرسیم و ایده‌هایی است که بانک جهانی در اختیار کشورهای در حال توسعه قرار می‌دهد. همچنین در لابه لای سیاست‌های بوش هم می‌توان تاثیر افکار اسمیت را دید. اما نظریه‌ی آدام اسمیت لایه‌ی دومی هم دارد که فعالان اقتصاد آزاد کمتر درباره‌اش حرف می‌زنند. این لایه از افکار اسمیت بر لزوم مداخله‌ی دولت‌ها در بعضی از زمینه‌ها تاکید می‌کند.

اگر‌ چه ایده‌ی «دست نامرئی» حالا دیگر اعتبارش را از دست داده است، اما همچنان تاثیرات بد و خوب زیادی دارد.به کمک ایده‌ی اسمیت، ما قدرت تجارت را درک می‌کنیم اما کم‌رنگ شدن مرزهای تجارت، با هجوم سوبسیدهای کشاورزی‌به کشورهای درحال توسعه همراه بوده است که در نتیجه‌ی آن، ظرفیت‌های کشاورزی در این کشورها نابوده شده و خط وقوع خشکسالی افزایش یافته است.


مری ولستون‌کرافت

جنبش آزادی زنان

در گفت و گو با لین سگال، پروفسور روانشناسی و مطالعات جنسیتی در دانشگاه برک‌بک

«احقاق حقوق زنان» (۱۹۷۲) بسیار مهم است چون نشان می‌دهد که زن‌ها همیشه یک پای تفکر رادیکال و اندیشه‌های آزادی‌خواهانه بوده‌اند. مری ولستون‌کرافت، منتقد همه‌ی ایده‌هایی بود که به زعم او، مفاهیم زنانه را تحقیر می‌کرد.

تا پایان قرن نوزدهم، زنان درگیر رادیکالیسم ولستون‌کرافت بودند(او اعتقاد داشت که زنان هم مثل مردان باید زندگی آزادانه را انتخاب کنند.) اما ظهور موج‌ دوم فیمینستی، تا دهه‌ی ۱۹۶۰ طول کشید تا زنان بار دیگر به اندیشه‌های ولستون‌کرافت باز گردند. سال‌های زیادی طول کشید تا این ایده در کل جهان گسترش یابد.

ولی فکر می‌کنم اگر ولستون‌کرافت هم نبود، کس دیگری پیدا می‌شد که این ایده را مطرح کند. او نقش مهمی داشت اما در مورد این ایده خاص، معتقد نیستم که تک‌چهره‌ها مسیر تاریخ را عوض کرده‌اند.


کارل مارکس

تحلیلِ مارکسیستی از کاپیتالیسم

در گفت و گو با تونی بن، نویسنده و سیاستمدار

این تحلیل مارکس، اهمیت زیادی دارد، چرا که توسعه‌ی کاپیتالیسم در جهان مدرن را مورد مطالعه قرار داد. به گفته‌ی مارکس، تضاد اصلی در جهان بین نژادها و جنسیت‌ها اتفاق نمی‌افتد، بلکه تضاد اصلی بین ۹۵ درصد کسانی که ثروت جهان را تولید می‌کنند، با پنج درصدی است که مالک آن همه ثروت هستند.

تحلیل او درباره‌ی منشا قدرت، به وضوح نشان می‌دهد که مردمی که استثمار می‌شوند، خود در شکل‌گیری آن نقش دارند. او بهترین توضیح را درباره‌ی آن‌چه در زمان خودش در جریان بود ارایه داد، تحلیلی که حتا در مورد وضعیت امروز هم صادق است. اگرچه کاپیتالیسم امروز قوی‌تر از هر زمانی است، اما مردم دارند می‌فهمند که منشاء قضیه کجاست.

برای مثال او به مردم کمک کرد که بفهمند آمریکا، برای به دست آوردن نفت به عراق حمله کرد. و قضاوت اخلاقی او را فراموش نکنید، هر کسی می‌تواند کتابی درباره‌ی کاپیتالیسم نوشته باشد، اما او گفت این اشتباه است. من فکر می‌کنم اندیشه‌های مارکس، ارتباط تنگاتنگی با دموکراسی دارد.

استالین با تحریف اندیشه‌های مارکس، به توجیه دیکتاتوری خود پرداخت. اما به خاطر آن نمی‌توان مارکس را مقصر دانست. همان‌طور که تفتیش عقاید کلیساهای اسپانیا (در قرن نوزدهم) ربطی به عیسی مسیح ندارد، استالین هم قرابتی با مارکس ندارد.


زیگموند فروید

نظریه‌ی ناخودآگاه

در گفت و گو با سوسی اورباک، روانکاو و پروفسور در رشته‌ی جامعه شناسی در مدرسه‌ی اقتصاد لندن

فروید درباره‌ی این مساله تحقیق کرد که رفتار انسان، توسط ناخودآگاه شکل می‌گیرد و به واسطه‌ی آن، فرد به سمت انجام اعمالی می‌رود که شاید در خود آگاه فرد لزومی بر انجامش نیست یا احساس نمی‌شود که خود فرد علاقه‌ای به انجامش داشته باشد.

فروید، اولین کسی بود که گفت اگر به انسان‌ها اجازه دهیم در یک محیطی حرف بزنند، در خواب‌ها و لغزش‌های زبانی خود چیزهایی را کشف می‌کنند که بسیار پیچیده‌تر و مهم‌تر از ماجرایی است که درباره‌اش صحبت می‌کنند.

او این فکر را مطرح کرد که ما می‌توانیم در ارتباط با دیگران کنجکاو باشیم، او ارتباط شخصیت با ذهن خود و ذهن دیگران را موضوع مطالعه قرار داد. تقریباً هر چیزی که ما درباره‌ی داستان‌های عاشقانه، هنر، فرهنگ، سینما، مشکلات جنسیتی می‌فهمیم، به نوعی لحظه‌ی فرویدی ربط پیدا می‌کند، لحظه‌ای که در آن ما متوجه می‌شویم که پیچیده‌تر از چیزی هستیم که فکرش را می‌کنیم.

حالا همه‌ی ما پسا‌فرویدی هستیم. ما معتقدیم که احساسات، بخش انتقادی چیزی است که فرد را بر می‌انگیزاند. حالا دیگر تمام بحث‌های مبتنی بر نژاد‌پرستی بی‌اعتبار شده‌اند.


آلبرت انیشتین

نظریه نسبیت

در گفت و گو با پروفسور برایان کاکس

نظریه‌ی انیشتین به طور کل جهان را تغییر داد. شاید در نگاه اول به چشم نیاید اما نسبیت، نظریه بسیار محکمی است. نظریه نسبیت می‌گوید همچنان که چیزی به نام زمان جهانی وجود ندارد و اگر در یک جای مشخص صدای تیک تیک ساعت را بشنوید، صدای تیک تیک در مکانی دیگر، سرعتی متفاوت دارد؛ بنابراین همه چیز غیرقطعی و مبهم است.

و البته این نظریه بنیاد همه‌ی نظریه‌های مدرنی است که درباره‌ی عملکرد جهان ارایه شده است: مغناطیس، تراشه‌های سیلیکونی، ترانزیستورها و... همه نظریه‌هایی است که بر پایه‌ی نظریه‌ی نسبیت مطرح شده‌اند.

بدون نسبیت، ما نمی‌توانیم نگاه مدرنی‌ به جهانی که هم اکنون در آن زندگی می‌کنیم، داشته باشیم. برای مثال، سیستم جی پی اس (جهت‌یاب ماهواره‌ای) بسیار شگفت‌انگیز است، چون بر اساس اندازه‌گیری تاخیر زمانی بین حرکت ماشین شما و حرکت ماهواره‌ها برمدار خود، عمل می‌کند.


تیم برنرزلی

وب جهان‌گستر

در گفت و گو با پروفسور جان ناوتون، استاد دانشگاه اوپن

در کمتر از دو دهه، فضای جهانی اینترنت از صفر به صدها و بلیون صفحه (هیچ‌کس نمی‌داند چقدر!) رسید و به هر فردی امکان داد که ناشر یا گوینده باشد. فضای جهانی اینترنت، موزه‌ی لوور را به لپ‌تاپ‌های شما آورد و حفظ رازها و چیزهای محرمانه را بسیار بسیار دشوار ساخت.

تیم برنرزلی، کسی که در سال‌های ۱۹۸۹-۹۰ به تنهایی فضای جهانی اینترنت را خلق کرد، گوتنبرگ زمان ماست. گوتنبرگ دستگاه چاپ با حروف متحرک را در سال ۱۴۵۵ اختراع کرد و به اصلاح‌طلبی دینی کمک کرد، اتوریته‌ی کلیسای کاتولیک را زیر سوال برد و امکان پیشرفت علوم مدرن را فراهم ساخت و جهان را شکل داد.

وب، فضا و دستاوردی مثال‌زدنی است. تلاش برای برآورد اهمیت بلند مدت ‌وب مثل تلاش برای پیش‌بینی تاثیر اختراع دستگاه چاپ است. کافی‌ست ۳۰۰ سال به عقب برگردیم تا اهمیت این دو را درک کنیم.

 منبع: گاردين

آدرس

واحه اي است
     براي تنفس و تماشاي چشمهايي كه جور ديگري مي بينند.
          چشمهايي كه در سايه سار مژگان آنها بشود آرميد
                                                           و خواب هاي خوش ديد
                 خواب كوير، خواب كوه، خواب آسمان، درخت و ....

لبخند خدا

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.


جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند
زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم
جان گفت نسیه نمی دهد

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت
ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست
" لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید
مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند
در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است

کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد
لوئیز خداحافظی کرد و رفت
 

فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است .....

آن سوی پنجره

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهریک ساعت روی تختش بنشيند.تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و هميشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد .آنها ساعتها با يکديگر صحبت مي کردند. از همسر، خانواده، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.

هر روز بعد ازظهربیماری که تختش کنار پنجره بود ، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصيف می کرد . بیمار دیگر در مدت  این یک ساعت،

با شنيدن حال و هوای دنیای بیرون، جانی تازه مي گرفت.

اين پنجره، رو به يک پارک بود که دریاچه زيبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفريحشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون،زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همانطور که مرد کنار پنجره این جزئیات را تصویف میکرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

روزها  و هفته ها سپری شد.

پرستاري كه براي حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند .

مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد ، اتاق را ترك كرد .

آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد . حالا ديگر او مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند .

هنگامي كه از پنجره به بيرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شد

 

   مرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ؟

پرستار پاسخ داد :  شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتي نمي توانست اين ديوار را ببيند!!.

 

بارانی

چند وقت قبل پیامکی رسید و یک متن برای تبریک تولد سفارش دادند، با یکی از دوستان در مسیر ناهار خوران بودیم.

براش این متن را نوشتم:

ایام از برای شما می آیند

           و از شما مبارک می شوند

         مبارک شمائید.

و باقی مطلب...

 

و حالا که می خوام تولدی را تبریک بگم،

هنگم .

میلاد سبز

حضور مهم

وجود مفید

واژگان توان به خط شدن را ندارند

نمی دانم از ترس بزرگی تو یا...؟

تولد تو، آمدن خوبی ها بود

خوش آمدی خوب

خوش باشی خوب

خجسته باشی خوب

و سایه خیر و مفیدت برقرار

روز اثبات نزول خیر برای همه مبارک

و به ویژه برای خود خیر.

راستی وقتی یک نوسواد بی بضاعت هم می نویسه، دیدنیه

اصول بيل گيتس

اصل اول:

 در زندگي، همه چيز عادلانه نيست، بهتر است با اين حقيقت کنار بياييد.

اصل دوم:

 دنيا براي عزت نفس شما اهميتي قايل نيست. در اين دنيا از شما انتظار مي‌رود که قبل از آن‌که نسبت به خودتان احساس خوبي داشته باشيد، کار مثبتي انجام دهيد.

اصل سوم:


 پس از فارغ‌التحصيل شدن از دبيرستان و استخدام، کسي به شما رقم فوق‌العاده زيادي پرداخت نخواهد کرد. به همين ترتيب قبل از آن‌که بتوانيد به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسيد، بايد براي مقام و مزايايش زحمت بکشيد.

اصل چهارم:

اگر فکر مي‌کنيد، آموزگارتان سختگير است، سخت در اشتباه هستيد. پس از استخدام شدن متوجه خواهيد شد که رئيس شما خيلي سختگيرتر از آموزگارتان است، چون امنيت شغلي آموزگارتان را ندارد.

اصل پنجم:

 آشپزي در رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگ‌هاي ما براي اين کار اصطلاح ديگري داشتند، از نظر آنها اين کار «يک فرصت» بود.

 

اصل ششم:

 اگر در کارتان موفق نيستيد، والدين خود را ملامت نکنيد، از ناليدن دست بکشيد و از اشتباهات خود درس بگيريد.

اصل هفتم:

 قبل از آنکه شما متولد بشويد، والدين شما هم جوانان پرشوري بودند و به قدري که اکنون به نظر شما مي‌رسد، ملال‌آور نبودند.

من عادت به نبشتن نداشته ام هرگز.سخن را چون نمینویسم در من می ماند و هر لحظه مرا روی دگر می دهد...شمس

"شما هر چه بخواهید میتوانید بگویید به شرط آنکه از « من » و« برای من» استفاده نکنید"

                                                                                                                    تولستوی

 

مرگ همکار

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:

(( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت مي کنيم .

در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .

اين کنجکاوي ، تقريباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زياد می شد هيجان هم  بالا رفت. همه پيش خود فکر مي کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پيشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!

کارمندان در صفی قرار گرفتند و يکي يکي از نزديک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه مي کردند ناگهان خشکششان مي زد و زبانشان بند مي آمد.

آینه ايي درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مي کرد، تصوير خود را مي ديد. نوشته اي نيز بدين مضمون در کنار آینه بود:

((تنها يک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسي نيست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنيد.شما تنها کسی هستید که می توانيد بر روی شادي ها، تصورات و وموفقيت هايتان اثر گذار باشيد.شما تنها کسي هستید که می توانيد به خودتان کمک کنيد.))

زندگي شما وقتي که رئیستان، دوستانتان،والدينتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغيير مي کند،دستخوش تغيير نمي شود.

زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنيد، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاريدو باور کنيد که شما تنها کسي هستيد که مسوول زندگی خودتان مي باشيد.

مهم ترين رابطه اي که در زندگی مي توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.

خودتان امتحان کنيد. مواظب خودتان باشيد. از مشکلات، غیر ممکن و چيزهای از دست داده نهراسيد. خودتان و واقعيت های زندگی خودتان را بسازيد.

دنيا مثل آينه است.

قطعه گم شده خودتون رو پیدا کنید و در کنار هم کامل شوید

قطعه گم شده

قطعه یی را گم کرده بود و دل آزرده بود.

پس عزم جست و جو کرد ، برای یافتن قسمت گم شده اش.

و همانطور که می غلتید و پیش می رفت

آوازی این چنین می خواند:

گم شده ام را می جویم

گم شده ام را می جویم

به هر جا سر می کشم تا گم شده ام را بیابم.

گاه از شدت گرمای آفتاب می پخت

اما بعد باران خنک می بارید.

و گاه از سرمای برف یخ می زد

اما آفتاب مهربان سر می رسید و گرمی اش را به او می بخشید.

و از آنجا که یک قطعه اش گمشده بود نمی توانست تند و پرشتاب بغلتد.

برای همین می ایستاد تا با کرمی، گپی بزند.

یا گلی را بو کند.

و گاه از کنار خاله سوسکه می گذشت و گاه خاله سوسکه از کنار او می گذشت.

و این بهترین لحظه های زندگی اش بود.

و همین طور رفت و رفت ، از فراز اقیانوسها آوازخوانان:

" در جستجوی قطعه گم شده ام هستم. "

از فراز خشکی ها و دریاها آوازخوانان:

" زانوهایم را قوت بخش و بال هایم را قدرت،

در جستجوی قطعه گم شده ام هستم. "

گذشت از میان باتلاق ها و بیشه ها

از فراز کوهساران

و از دامنه کوهستان ها

تا این که یک روز،

"خدای بزرگ! این جا رو باش"

آوازخوانان:

" یافتم قطعه گم شده ام را

یافتم قطعه گم شده ام را

زانوهایم پرتوان، بالهایم پرکشان

یافتم قطعه گم... "

آن وقت قطعه پیدا شده گفت:

"یک کمی صبر کن

قبل از آن که خستگی را از زانوانت بیرون کنی و بالهایت را قوت بخشی

من کجا و قطعه گم شده تو کجا

من قطعه گم شده هیچ کس نیستم

و تازه اگر هم قطعه گم شده کسی باشم

فکر نمی کنم قطعه گم شده تو باشم!"

غمگین و آزرده گفت: "آه

می بخشید که مزاحم شما شدم."

و غلت زنان به راه افتاد.

قطعه دیگر یافت

اما آن قطعه بسیار کوچک بود.

و این قطعه دیگر خیلی خیلی بزرگ بود.

آن سومی یک کمی تیز بود.

و چهارمی زیادی چهارگوش بود.

یک بار خیال کرد

پیدا کرده است

قطعه ای را که دنبالش می گشت

اما درست و حسابی جا نیفتاد.

و آن را به کناری انداخت.

بار دیگر که با قطعه ای برخورد کرد

و او خود به خود شکست

باز هم غلتید و رفت و رفت

ماجراهایی داشت

در حفره ای افتاد

و محکم با یک دیوار سنگی برخورد کرد

آن وقت یک روز رسید

به یک قطعه دیگر که به نظرش رسید

حسابی جفت و جور اوست.

به او گفت: سلام

قطعه گفت: سلام

"تو قطعه گم شده کسی هستی؟"

"تا آن جا که می دانم ، نه"

"خوب، می خواهی برای خودت باشی..."

"بدم نمی آید با کسی باشم ولی هنوز مال خودم هستم."

"دوست داری مال من باشی."

"بدم نمی آید."

"شاید با هم جفت و جور نشویم."

"امتحان می کنیم."

آهان؟

سرانجام و سرانجام

جفت و جور شد

چه خوب هم

غلت زنان پیش رفت

و چون حالا دیگر

کامل کامل بود

تندتر می غلتید

و پرشتاب تر و پر شتاب تر از گذشته

و پرشتاب تر از هر زمان دیگری بود

آن قدر تند و با شتاب که نمی توانست بایستد

بایستد و با کرم گپی بزند.

 یا بایستد و گلی را بو کند

و پرشتاب تر از آن بود که پروانه بر رویش بنشیند

نمی توانست ترانه شاد خود را بخواند

پی....دا کرد....ه ام ق...طع...ه....

یافت...م ق...طع...ه....

حالا که کامل شده بود

دیگر ترانه یی سر نمی داد

با خودش فکر می کرد: آها، چه شد که اینجوری شد

و از غلتیدن و چرخیدن باز ماند.

و آن وقت قطعه پیدا شده را به کناری گذاشت

و آرام و آرام غلتید و دور شد

و همان طور که می غلتید ترانه اش را خواند

"می گردم و می جویم قطعه گم شده ام را

می گردم و می جویم قطعه گم شده ام را

آی آی آی ، می رم این جا ، می رم آن جا

می جویم قطعه گم شده ام را. "

 

نویسنده : شل سیلور استاین

برخورد قطعه گم شده با دایره کله گنده

 

قطعه گم شده تنها نشست در انتظار کسی که پیش او آید و او را با خود ببرد.

بعضی ها با او جفت و جور بودند. اما با آن ها نمی توانست غلت بزند.

با بعضی ها می توانست غلت بزند اما با او جفت و جور نبودند.

بعضی ها هم اصلاًً نمی دانستند جفت و جور بودن یعنی چه.

و بعضی ها نمی دانستند اصلا  چیزی درباره چیزی.

بعضی ها خیلی نازک نارنجی بودند.

یکی او را روی پایه ستونی گذاشت...

و همان جا به حال خودش رها کرد.

بعضی ها قطعه های بسیاری گم کرده بودند.

بعضی ها کلی قطعه اضافی داشتند.

یاد گرفت از گرسنه ها که دنبال قطعه گم شده خود بودند، خود را پنهان کند.

باز هم با قطعاتی دیگر برخورد کرد.

بعضی ها خیلی بیش از حد نزدیک بودند.

بعضی ها هم بی آنکه به او اعتنا کنند از کنارش می گذشتند.

خود را آراست

بسیار جذاب تر شد...

فایده ای نکرد.

سعی کرد به چشم بیاید.

اما فقط خجالتی ها را ترساند.

دست آخر یکی سر رسید . کاملاً با او جفت و جور بود.

اما به طور ناگهانی...

قطعه گم شده بزرگ و بزرگ تر شد!

و باز هم بزرگتر

"نمی دونستم داری رشد می کنی و بزرگ تر می شوی"

قطعه گم شده گفت: من هم نمی دونستم

"من دنبال قطعه گم شده خودم هستم. قطعه ای که بزرگ و بزرگ تر نشود."

قطعه گم شده گفت: خداحافظ

آن وقت یک روز

یکی آمد که با همه فرق داشت

قطعه گم شده از  او پرسید:

از من چه می خواهی؟

"هیچ"

کاری داری برایت انجام دهم؟

"نه"

 قطعه گم شده پرسید: تو کی هستی؟

دایره کله گنده گفت:

من یک دایره کله گنده هستم.

قطعه گم شده گفت:

فکر می کنم تو همونی که دنبالش می گردم.

ممکنه قطعه گم شده تو باشم.

دایره کله گنده گفت:

اما من قطعه یی را گم نکرده ام.

قطعه گم شده گفت: تو جای خالی نداری که بخواهی با من جفت و جور بشی.

چه بد!

فکر می کردم بتونم با تو غلت بزنم...

دایره کله گنده گفت:

تو نمی تونی با من غلت بزنی. اما شاید بتونی با خودت غلت بزنی.

با خودم؟ یک قطعه گم شده نمی تونه با خودش غلت بزنه.

دایره کله گنده گفت: تا حالا سعی کردی؟

قطعه گم شده گفت:

اما من گوشه های تیزی دارم. به درد غلتیدن نمی خورم.

دایره کله گنده گفت: گوشه های تیز ساییده می شن. در هر حال باید با تو خداحافظی کنم. شاید باز هم یکدیگر را ببینیم.

و غلت زنان دور شد.

قطعه گم شده باز هم تنها ماند. مدت درازی همان جا ماند.

آن وقت آرام آرام خودش را از یک طرف بلند کرد.

تالاپ افتاد.

باز هم بلند شد... خودش را کشید... تالاپ و تالاپ تالاپ افتاد.

شروع کرد به پیش رفتن و مدتی نگذشت که تیزی هایش کند و صاف شد.

افتان و خیزان ، افتان و خیزان ، افتان و خیزان...

و آرام آرام شکلش عوض شد...

و آن وقت به جای تالاپی افتادن بامبی می افتاد

و بعد به جای بامبی افتادن دارام دارام می لغزید

و بعد به جای دارام دارام لغزیدن، قل قل می خورد

و نمی دانست به کجا می رود

و اهمیتی نمی داد.

و آن وقت واقعاً می غلتید و پیش می رفت!

 

 

                                                       نویسنده : شل سیلور استاین

بهتره  برای چیزی که هستی مورد نفرت باشی

تا این دوستت داشته باشن برای اون  چیزی که در واقع نیستی

 

_________ __

http://i32.tinypic.com/27ywfug.jpg 

انسان ها ممکنه سخنانت رو فراموش کنن ..

ولی هیچ زمان احساسی  که تو  باعث شدی

تا  تجربه اش  کنن رو  فراموش نخواهند کرد

 ____________ _________ _________ __

اهمیت عاشق بودن

بیشتر  از مورد علاقه کسی واقع شدن هست

  ____________ _________ _________ __

هیچوقت در مبارزه خودت رو محدود نکن ..

بلکه با محدودیت هات مبارزه کن

 ____________ ___Go to fullsize image______ _________ __

وقتی به گذشته نگاه میکنیم

چیزی که باعث میشه افسوس بخوریم

اینه که اغلب اوقات، وقتی کسی رو دوست داشتیم 

احساسمان ا به زبان نیاوردیم.

 ____________ ___Go to fullsize image______ _________ __

 

در بین سختی ها و مشکلات

فرصت های طلایی نهفته هست

 ____________ ___Go to fullsize image______ _________ __

دوستت رو از روی شخصیت و باطنش  انتخاب کن

و جورابت رو به وسیله رنگ اون

 اگه جورابت رو فقط از رو جنسش انتخاب کنی

زیبا نیست

 و دوست رو هم  از روی رنگ و نژادش انتخاب کردن

 عاقلانه نیست

____________ ____Go to fullsize image_____ _________ __

من  تنها یک نفرم

و هنوز هم  به اندازه یه نفر توانایی دارم 

من همه کار نمیتونم انجام بدهم

ولی  می دانم که میتونم بعضی  کارها رو انجام بدم

پس هیچوقت انجام اون بعضی کارهایی رو که میتوانم انجام دهم

 رد نمیکنم

و کاری اگر از دستم ساخته باشه انجام می دم....

(هلن کلر

 ____________ _____Go to fullsize image____ _________ __

هیچوقت برای حفاطت خودت از حصار استفاده نکن ...

در واقع دوستانت هستن

که حافظ تو هستن

 

 

 

 

 

 

 

____________

________ ______ __

یادت باشه

 نه تنها باید هر حرف درستی رو سر جای خودش و به موقع بزنی

بلکه  سخت تر اینه که باید حواست باشه

که در مواقعی هم که وسوسه می شی

 سخن اشتباهی را به زبان نیاوری

 Go to fullsize image

____________ _________ _________ __

ثروت یا فقر انسانها به میزان دارایی آنها نیست.

بلکه به رفتار و منش و شخصیتی هست

 که از آن برخوردارند. 

 ____________ _____Go to fullsize image____ _________ __

شخصیت آدم ها باعث میشود که درهای بسته به روی آنها باز شود ..

اما چیزی که باعث میشود

این درها همیشه باز بماند

 رفتار و اخلاق پسندیده و باطن  درست اوناست

 ____________ ____Go to fullsize image_____ _________ __

موفقیت در واقع بیشتر زمانی اتفاق می افتد

 که تو بتوانی مقاومت کنی و ادامه بدی

  حتی بعد از اینکه دیگران از مبارزه و تلاش  دست کشیده اند ..

____________ ____Go to fullsize image_____ _________ __

هیچوقت اخم نکن ..

چون اونوقت هرگز کسی رو که با لبخندت عاشقت خواهد شد

نخواهی شناخت

 ____________ _____Go to fullsize image____ _________ __

دلیل و فلسفه زندگی همیشه شاد بودن نیست...

بلکه مفید  و قابل احترام بودن

 و همدردی با دیگران است

 که باعث  تفاوت بین  این که فقط زندگی کرده باشی

 یا اینکه  خوب و درست  زندگی کرده باشی میشه    

____________ _________ _________ __

یک کشتی توی بندر مسلما صحیح و سالم میماند

ولی یادمان باشد که کشتی ها برای

 سفر کردن ساخته شدند

 نه یه جا ماندن ..

____________ _________ _________ __

  طول زندگی و تعداد سالهایی که زندگی کردی مهم نیست

بلکه نحوه ای که در طی سالها  زندگی کرد ه ای مهم است. 

 

 

رسیدن به کمال

در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:

یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم...

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...

پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...

پای بند

HydroForum ® Group

دوست بدارید لیکن عشق را به زنجیر بدل نکنید .

 جبران خلیل جبران

چرچیل

Winston Churchill

نانسى آستور - (اولين زنى که در تاريخ انگلستان به مجلس عوام بريتانياى کبير راه يافته و اين موفقيت را در پى سختکوشى و جسارتهايش بدست آورده بود) - روزى از فرط عصبانيت به وينستون چرچيل (نخست وزير پرآوازه وقت انگلستان ) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم توى قهوه‌تان زهر مى‌ريختم.
چرچيل (با خونسردى تمام و نگاهى تحقير آميز): من هم اگـر شوهر شما بودم مى‌خوردمش!


در مجلس عيش‌ حکومتى، وقتى چرچيل حسابى مست کرده بود؛ يکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ايش (فضولى براى سوژه تراشى) پيش او رفت که حالا ديگه حسابى پاتيل پاتيل شده بود، و در حالى که چرچيل سرش رو پايين انداخته بود و در عالم مستى چيزهاى نامفهومى زير لب زمزمه مى‌کرد و مى‌خنديد؛ گفت: آقاى چرچيل! (چرچيل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچيل (خبرى از توجه چرچيل نبود)
(در شرايطى که صداش توجه دور و برى‌ها رو جلب کرده بود، براى اينکه بيشتر ضايع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد..) شما مست هستيد، شما خيلى مست هستيد، شما بى اندازه مست هستيد، شما به طور وحشتناکى مست هستيد..!
چرچيل سرش رو بلند کرد در حاليکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مى‌زد) به چشمهاى خبرنگار خيره شد و گفت:
خانم …. (براى حفظ شئونات بخوانيد محترم!) شما زشت هستيد، شما خيلى زشت هستيد، شما بى اندازه زشت هستيد، شما به طور وحشتناکى زشت هستيد..! مستى من تا فردا صبح مى‌پره، مى‌خوام ببينم تو چه غلطى مى‌کنى ..!


ميگن يه روز چرچيل داشته از يه کوچه باريکي که فقط امکان عبور يه نفر رو داشته… رد مي شده… که از روبرو يکي از رقباي سياسي زخم خورده اش مي رسه… بعد از اينکه کمي تو چشم هم نگاه مي کنن… رقيبه مي گه من هيچوقت خودم رو کج نمي کنم تا يه آدم احمق از کنار من عبور کنه… چرچيل در حاليکه خودش رو کج مي کرده… مي گه ولي من اين کار رو مي کنم…


در جنگ جهانى دوم وقتى که قواى متحدين (آلمان و ايتاليا و ژاپن ) فرانسه را که جزء قواى متفقين (انگليس و فرانسه و آمريکا و شوروى ) بود، شکست دادند و در جولاى سال ۱۹۴۰ ميلادى انگلستان در ميدان نبرد جهانى با دشمن پيروزمند، تنها ماند، در پاريس کنفرانس سرى بين سه نفر از سران جنگ جهانى (يعنى بين چرچيل رهبر انگلستان، و هيتلر رهبر آلمان، و موسولينى رهبر ايتاليا در قصر ((فونتن بلو)) به وجود آمد، در اين کنفرانس، هيتلر به چرچيل گفت: حال که سرنوشت جنگ، معلوم است و بزرگترين نيروى اروپا و متفق انگليس يعنى فرانسه شکست خورده است، براى جلوگيرى از کشتار بيشتر بهتر است، انگلستان قرداد شکست و تسليم را امضاء کند، تا جنگ متوقف شود و صلح به جهان باز گردد.
چرچيل در پاسخ گفت: بسيار متاءسفم که من نمى توانم چنين قراردادى را امضاء کنم، زيرا هنوز انگلستان شکست نخورده است و شما را پيروز نمى شناسم، هيتلر و موسولينى از اين گفتار ناراحت شده و با او به تندى برخورد کردند.
چرچيل با خونسردى گفت: «عصبانى نشويد، انگليس به شرط بندى خيلى اعتقاد دارد، آيا حاضريد براى حل قضيه با هم شرط ببنديم ، در اين شرط هر که برنده شد بايد بپذيرد». سران فاشيست و نازيست (هيتلر و موسولينى) با خوشروئى اين پيشنهاد را قبول کردند، در آن لحظه هر سه نفر در جلو استخر بزرگ کاخ نشسته بودند، چرچيل گفت: آن ماهى بزرگ را در استخر مى بينيد، هر کس آن ماهى را تصاحب کند، برنده جنگ است، هيتلر فورا (پارابلوم) خود را از کمر کشيد و به اين سو و آن سوى استخر پريد و شروع به تيراندازيهاى پياپى به ماهى کرد ولى، سرانجام بى نتيجه و خسته و درمانده بر صندلى خود نشست، و به موسولينى گفت: حالا نوبت تو است.
موسولينى لخت شده به استخر پريد و ساعتى تلاش کرد او نيز بى نتيجه، خسته و وامانده بيرون آمد و بر صندلى خود نشست.
وقتى که نوبت به چرچيل رسيد، صندلى راحت خود را کنار استخر گذاشت و ليوانى بدست گرفت، در حالى که با تبسم سيگار برگ خود را دود مى کرد شروع به خالى کردن آب استخر با ليوان نمود، رهبران آلمان و ايتاليا با تعجب گفتند: چه مى کنى؟ او در جواب گفت: «من عجله براى شکست دشمن ندارم با حوصله اين روش مطمئن خود را ادامه مى دهم، سرانجام پس از تمام شدن آب استخر، بى آنکه صدمه اى به ماهى بخورد، صيد از من خواهد بود»

نامه چارلی چاپلین به دخترش

جرالدين دخترم ، اکنون تو کجا هستي ؟ در پاريس روي صحنه تئاتر ؟ اين را ميدانم . فقط بايد به تو بگويم که در نقش ستاره باش و بدرخش . اما اگر فرياد تحسين آميز تماشاگران و عطر گل هايي که برايت فرستاده اند به تو فرصت داد ، بنشين و نامه ام را بخوان . من پدر تو هستم . امروز نوبت توست که صداي کف زدن هاي تماشاگران گاهي تو را به آسمانها ببرد . به آسمان برو اما گاهي هم به روي زمين بيا و زندگي مردم را تماشا کن . زندگي آنان که با شکم گرسنه و در حالي که پاهايشان از بينوايي ميلرزد ، هنرنمايي ميکنند . من خود يکي از آنها بوده ام . جرالدين دخترم ، تو مرا درست نمي شناسي . در آن شبهاي بس دور ، با تو قصه ها گفتم . آن داستان هم شنيدني است . داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترين صحنه هاي لندن آواز          مي خواند و صدقه ميگيرد ، داستان من است . من طعم گرسنگي را چشيده ام ، من درد نابساماني را کشيده ام و از اينها بالاتر ، من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسي از غرور در دلش موج ميزند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نميکند ، چشيده ام. با اين همه زنده ام و از زندگان هستم . جرالدين دخترم ، دنيايي که تو در آن زندگي ميکني ، دنياي هنرپيشگي و موسيقي است . نيمه شب آن هنگام که از تالار پرشکوه تئاتر شانزليزه بيرون مي آيي ، آن ستايشگران ثروتمند را فراموش کن . حال آن راننده تاکسي که تو را به منزل ميرساند ، بپرس . حال زنش را بپرس . به نماينده ام در پاريس دستور داده ام فقط وجه اين نوع خرج هاي تو را بدون چون و چرا بپردازد اما براي خرج هاي ديگرت بايد صورتحساب آن را بفرستي .

دخترم جرالدين ، گاه و بي گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و به مردم نگاه کن و با فقرا همدردي کن . هنر قبل از آنکه دو بال به انسان بدهد ، دو پاي او را ميشکند . وقتي به اين مرحله رسيدي که خود را برتر از تماشاگران خويش بداني ، همان لحظه تئاتر را ترک کن . حرف بسيار براي تو دارم ولي به وقت ديگر مي گذارم و با اين آخرين پيام ، نامه را پايان ميبخشم . انسان باش ، پاکدل و يکدل . زيرا گرسنه بودن ، صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست بودن و بي عاطفه بودن است .

پدر تو ، چارلي چاپلين

 زندگي در کلوزآپ  تراژدي است و در لانگ شات کمدي .

قلب جوان، یادگار پیر سلامت

هدف زندگی باید براساس این باشد :

که درپیری با سلامت از دنیا بروی

 اما یک عمر قلبی جوان داشته باشی!!!

 اوسه ریتر اویدسن

 

برگردان

Dream................ makes all things possible

Hope........ ......makes all things work

Love ................makes all things beautiful

Smile..............makes all above work possible


 

هنجار همیشگی

منتخب عکس های هنرمندانه از عکاسان حرفه ای جهان

تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد

 این یک هنجار همیشگی است.

 ارد بزرگ

آغاز دوباره

هیچ گاه برای آغاز دیر نیست ،

همین بس که به خود بگویم

این بار کار نا تمام را پایان می دهم.

 ارد بزرگ

ساخت کانال سوئز

در تابستان 512 داریوش از کاخ کوروش در پاسارگاد، دیدن کرد. ظاهرا در اینجا ناخدا اسکولاکس که از سوئز آمده بود، گزارش کار خود را از کاوش کرانه‌های دریا تقدیم او کرد. به این ترتیب شاهنشاه دریافت که ار راه دریا می‌توان از ایران به مصر سفر کرد. در پیش چشم دلش جلوه‌هایی از امکانات بازرگانی جهانی و در نتیجه رونق اقتصادی فرمانورایی پهناورش پدیدار شد که تا آن زمان به فکر کسی خطور نکرده بود، و بدین ترتیب به این فکر افتاد که کانال سوئز را که فرعون نخو (595- 610) آغاز کرده، اما بعد نیمه‌تمام رها کرده بود، به انجام برساند.

اما حقیقت داستان این کانال ناتمام چه بود؟ داریوش، خشنود از برنامه تازه خود با متخصصان مصری مشغول در پاسارگاد گفت و گو کرد، اما نتیجه‌ای نگرفت. از این رو، به طرف تخت جمشید حرکت کرد، یا چنان که یک نبشته مصری می‌گوید به «شهری که بیش‌تر از همه جا دوست می‌داشت». در اینجا نیز داریوش معمماران و هنرمندان بی‌شمار مصری را که در کار ساخت کاخ او شرکت داشتند،‌ گرد آورد و درباره وضع کانال ناتمام سوئز پرسید. اما سخنگوی آنها در پاسخ گفت که آنها نه این کانال را دیده‌اند و نه چیزی درباره‌اش شنیده‌اند. از این رو، شاهنشاه بر آن شد که یک کشتی اکتشافی به دریای سرخ بفرستد، تا محل دقیق کانال نخو و همه مسائل جانبی آن را معلوم کند.

در سال 510، ناخدای کشتی اکتشافی‌ای که به دریای سرخ فرستاده شده بود، گزارش خود را درباره وضعیت کانال ناتمام نخو به شاهنشاه داد. متأسفانه این گزارش به صورت ناقص به ما رسیده است. در هر حال در آن سخن از شن بسیار است و ضرورت حفر چاه‌ها برای تهیه آب آشامیدنی. اما مهم این گفته بود که برای به پایان رساندن کانالی که نخو آغاز کرده بود، بادی هنوز مسافتی در حدود 84 کیلومتر کنده می‌شد.

پس از آن داریوش فرمان مناسب را برای اجرای این برنامه که در آن روزگاران واقعا غول‌آسا بود، صادر کرد. داریوش با این کار تنها به اثرات اقتصادی مسرت‌بخش راهی آبی از دریای مدیترانه به دریایی عمان، خلیج فارس و اقیانوس هند فکر نمی‌کرده است، ‌بلکه پایان فرخنده این کار اثر شگرفی بر رعایای او می‌گذاشت و خاطره لشکرکشی ناموفق علیه سکاها به جنوب روسیه را کمرنگ می‌کرد.

در این کانال دو کشتی با سه ردیف پاروزن می‌توانستند پهلو به پهلوی هم حرکت کنند. در نتیجه عرض آن را می‌توان در حدود 45 متر حساب کرد. اگر عمق کانال را اندکی بیش از سه منر بدانیم، باید برای کندن مسیر 84 کیلومتری کانال، دوازده میلیون متر مکعب خاک برداشته می‌شد!

ساتراپ اریاونده می‌بایستی برای برآوردن فرمان شاه لشکری عظیم از کارگران مصری را به کار گرفته باشد. کارگران موفق شدند این کار را ظرف ده سال به پایان برسانند. در سال 498 کار نخستین کانال سوئز به پایان رسید. سال بعد شاهنشاه با همه درباریان خود از شوش عازم سومین سفرش به مصر شد، تا با جشن و سرور کانال را افتتاح کند ...

بنابراین در بهار 497 داریوش از شوش به مصر رفت، تا کانال سوئز را افتتاح کند. مسیر این کانال رادر نقشه زیر می‌توانید ببینید. کانال از نیل و کنار بوباستیس (امروز زقازیق) در شمال قاهره کنونی، و نه مثل امروز از مدیترانه، شروع می‌شد و نخست کانال قدیم نخو را به سوس شرق تعقیب می‌کرد، تا حوالی اسماعیلیه امروز. اما به دریاچه تمساح نمی‌ریخت، بلکه پیش از دریاچه به سمت جنوب شرقی می‌رفت و دریاچه بزرگ تلخ را دور می‌زد و بعد از غرب کانال امروزی به طرف جنوب می‌رفت، تا برسد به سوئز و دریای سرخ. بدین ترتیب کانال داریوش برخلاف کانال کنونی، که از دریاچه تلخ می‌گذرد، ظاهرا فقط آب شیرین نیل را در خود داشت، که کار کشتیرانی را آسان می‌کرد. در آن روزگار از بوباتیس تا سوئز چهار روز طول می‌کشید.

 DARIUS SUEZ CANAL.jpg

درباره جزئیات این کار بزرگ از خود داریوش اطلاعات بیش‌تری به دست می‌آوریم. داریوش در بلندی کنار کانال، کاملا در میدان دید کشتی‌ها، سنگ‌نبشته‌های قائمی با بلندی بیش از سه متر از گرانیت صورتی برپا کرده بود. یک روی این سنگ‌های قائم نبشته های میخی فارسی باستان و ایلامی و بابلی داشته و در روی دیگر نبشته‌ای بوده به خط هیروگلیف مصری. امروز فقط بقایای سه سنگ قائم در دست است و چهارمی گم شده است و البته ممکن است زمانی شمار این سنگ‌ها بسیار بیش از این بوده باشد.

در متن‌ها میخی بعد از ستایش اهورامزدا و نام و نشان شاه می‌خوانیم: «داریوش شاه گوید من پارسی هستم. مصر را از پارس گرفتم. این جوی (کانال) را دادم، از رودی به نام نیل که در مصر جاری است تا دریایی که از پارس می‌رود. پس از آنکه این جوی به همان‌گونه‌ای که فرمان داده بودم کنده شد، کشتی‌ها از مصر از میان این جوی به سوی پارس می‌رفتند. همانگونه که مرا میل و کام بود.» ...

داریوش برای افتتاح کانال سوئز شاهزادگان و بلندپایگان بیشماری را فراخوانده بوده است. جشن یک سال پس از اتمام کار کانال در تابستان 497 برگزار شد... می‌توان حدس زد که پس از پایان سخنرانی (اففتاح) شاهنشاه همراه با ولیعهدش خشیارشا شوار نخستین کشتی اولین کاروان دریایی‌ای شده است که در کانال سوئز شراع کشید. سپس کاروان دریایی‌ای که متشکل از 24 کشتی بود پشت سر کشتی پرچمدار به سوی شرق به حرکت درآمد. احتمالا داریوش با کشتی سه‌ردیفه‌ خود تا سوئز همراه آنها بوده است.

داریوش به هنگام افتتاح کانال سوئز 53 سال سن داشت . در این زمان او باید احساس کرده باشد که در اوج قدرت و توانایی است، چیزی که از نوشته‌های سنگ‌نبشته‌های قائم پیداست.

به یاد نادر ابراهیمی که بسیار دوستش داشتم و می دارم

شعر نادر ابراهيمي


 
ما براي پرسيدن نام گلي ناشناس
چه سفرها كرده‌ايم، چه سفرها كرده‌ايم

ما براي بوسيدن خاك سر قله‌ها
چه خطرها كرده‌ايم، چه خطرها كرده‌ايم

ما براي آنكه ايران گوهري تابان شود
خون دل‌ها خورده‌ايم، خون دل‌ها خورده‌ايم

ما براي آنكه ايران خانه خوبان شود
رنج دوران برده‌ايم، رنج دوران برده‌ايم

ما براي بوئيدن بوي گل نسترن
چه سفرها كرده‌ايم، چه سفرها كرده‌ايم

ما براي نوشيدن شورابه‌هاي كوير
چه خطرها كرده‌ايم، چه خطرها كرده‌ايم

ما براي خواندن اين قصه عشق به خاك
خون دل‌ها خورده‌ايم، خون دل‌ها خورده‌ايم

ما براي جاودانه ماندن اين عشق پاك
رنج دوران برده‌ايم، رنج دوران برده‌ايم

 Nader Ebrahimi


 

پالایش سقراطی

توانمندی

Narajas de Colores

بسیارند کسانی که قادر به انجام کاری هستند

اما  نمی توانند بیشتر از این که هستند  باشند!!!.

 جاکوب ولمان

اینکه بعضی ها می ترسند یا افسرده می شوند

به این علت است که آنان سر رشته امور را از دست داده اند

مسئولیت احساس شان بابت احساس بدی که دارند

مسئولیت را از سر خود باز می کنند

چون برای شان راحت تر است

که دیگران را مسئول زندگی خود بدانند

تا بگویند:

باعث بروز چنین احساساتی خودمان هستیم.

وین دایر

چجوری، اینجوری

به بهانه تابستون و کلاس های هنری، نقاشی آنلاین در فلش براتون گذاشتم.

چجوری، اینجوری

امکانات خوبی هم داره و بسیار آسان است.نظر یادتون نره!

برو حالشو ببر

 

 

ارزش آمادگی

اگر آماده نباشیم

ارزشمندترین زمان ها را نیز از دست خواهیم داد ،

 و کسی که آماده نیست

بخت کمتری برای پیروزی خواهد داشت ،

آمادگی یعنی به روز بودن در هر حرفه و کاری.

 ارد بزرگ

محاسبه تناسب اندام

فلش زیر را، برای محاسبه تناسب قد و اندام گذاشتم . فقط لازمه که قد و وزنتون را در جدول قرار بدین. اون پرچم ایران را هم چون باهاش حال میکردم گذاشتم. اگه نتیجه براتون جالب نبود به این فلش مظلوم...نگین

 


 

فرشته یک کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ  داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.

کودک دوباره پرسید: اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.

خداوند گفت: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟

خداوند ادامه داد: فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم شد.

خداوند گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، اگر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده می شد. کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا، اگر من باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.

خداوند بار دیگر او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد، به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی!

 

لبخند خدا

 

لوئیز ردن ، زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم، وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

جان لانگ هاوس ، صاحب مغازه با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند. زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: "آقا، شما را به خدا، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم."

جان گفت نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت: "ببین خانم چه می خواهد ، خرید این خانم با من."

خواروبارفروش با اکراه گفت: "لازم نیست، خودم می دهم. لیست خریدت کو؟"

لوئیز گفت:" اینجاست."

" لیست ات را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش ، هر چه خواستی ببر."

لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت. خواروبارفروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه دیگر ترازو کرد. کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.

در این وقت، خواروبارفروش باتعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است.

کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: " ای خدای عزیزم، تو از نیاز من باخبری، خودت آن را برآورده کن."

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.

لوئیز خداحافظی کرد و رفت.

مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت: " تا آخرین پنی اش می ارزید."

فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است...

انعکاس زندگی

پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد، به زمین افتاد و داد کشید: آآآی ی ی !!

صدایی از دوردست آمد: آآآی ی ی!!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟

پاسخ شنید: کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!

باز پاسخ شنید: ترسو!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدر توضیح داد: مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی، زندگی عیناً به تو جواب می دهد.

اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتماً به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد.

شمع فرشته

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.

هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟

دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.

اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

من با خدا غذا خوردم!

پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرنـدگان بود. پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنـه به نظـر می رسید، پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند، بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد.

وقتی پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟

پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا!

پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب از او پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟

پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!