باز هم درباره توافق بنویسم؟
محمد صفا جویی

این داستان  حقیقی یا دروغ است؟
شما حدس بزنید. 
ایران و 1+5 به توافق رسیدند.
حالا لحظه حقیقت فرا رسیده.
«حقیقت»
این داستان توافقی حقیقت دارد. معمولا در این بخش، منبع خبر را اعلام می‌کردیم اما این خبر نیازی به ذکر منبع ندارد، حتی خانم کریمی همسایه کهنسال ما هم می‌داند ایران توافق کرده است. شاید نداند با کی و چرا و کجا، ولی به هر حال خوشحال است، چون هر ازگاهی با مشت به دیوار می‌کوبد.
در دو سال اخیر، اخبار بسیاری درباره مذاکرات آمد و طبعا ما طنازها هم کلی بهش پرداختیم. از خنده کاترین اشتون به ظریف تا شلیک جان کری با عصا را سوژه کردیم. اما در این یک هفته اخیر که رسیدن به توافق هی به روز بعد موکول می‌شد، دیگر هر چه داشتیم رو کردیم و الان من نمی‌دانم دقیقا چه بنویسم. طبیعتا به عنوان یک طنزنویس مسئول و مردمی، می‌خواستم چیزی درباره توافق بنویسم و طنز توافق محوری از خودم بیرون دهم ولی هر چه زور می‌زنم نمی‌شود. نه که خوشحال نباشم ها نه، ولی طنز توافقی‌ام ته کشیده است. 
مسئولان باید فکر ما را هم بکنند. مگر نگفتند که هوای اهالی فرهنگ را هم خواهند داشت (گفتند؟)، خب پس این چه وضعی است؟ یک بشر نیامد به ما بگوید این توافق کی انجام می‌شود که ما از اول هفته طنزهای توافقی‌مان را خرج نکنیم. الان درباره چی بنویسم؟ 
دل نگران‌ها؟ نتانیاهو؟ شرایط پس از توافق، جشن توافق،... همه اینها را هم من و هم دیگر بی قانونی‌ها نوشته‌ایم رفته پی کارش. همین جا اعلام می‌کنم اگر یکی از همکارانم امروز طنزی با موضوعیت توافق بنویسد، لوس خواهد بود. باور ندارید بروید تک تک مطالب را با دقت بخوانید 
(تبلیغ نامحسوس).
عرض نکردم؟ باز خانم کریمی دارد با مشت به دیوار می‌کوبد؟ ماجرای توافق تا این حد فراگیر شده است. بهترین طنزهای مربوطه را هم که می‌روید و بدون هیچ گونه خطوط رنگی، در فیس‌بوک و توییتر و دیگر سایت‌های معلوم الحال می‌خوانید دیگر. نه آقای سردبیر بگذارید بگم! تعارف نداریم که. بیخودی خودمان را مسخره کرده ایم.
خانم کریمی دیگر به دیوار نمی‌کوبد. یعنی راستش دو تا محکم کوبید که من فکر کردم برخاسته و دارد پرچم را بر سردر خانه می‌کوبد ولی گویا این‌طور نیست. اجازه بدهید یک چکی بکنم ببینم چه خبر است... 
 خانم کریمی از دنیا رفت. من فکر کردم دارد از شادی به دیوار می‌کوبد و شعف حاصل از توافق امانش را بریده ولی گویا نان در گلویش گیر کرده بوده و متاسفانه من هم دیر رسیدم. ای بابا! نه توانستم مطلبم را بنویسم تا پولش را بگیرم نه موفق شدم خانم کریمی را نجات دهم. نخواستیم.