رقص آنجا کن که "خود" را بشکنی
چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد. او ميدانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون او نتواند از آن بگذرد... نه چوبيكه برتن و بدنش ميزد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.
پيرمرد دنيا ديدهاي از آن جا ميگذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت:
من چاره كار را ميدانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب
زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان ميديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب ميديد، حاضر نبود پا روي خويش بگذارد. آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.و فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نميگذارد و خودرا نميشكند, چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را ميپرستد و......چه سخت است خود شکستنو از خودگذشتن و پریدنتا رسیدن به معبود ومعشوق.رقص آنجا کن که "خود" را بشکنیپنبه را از ریش شهوت برکنیرقص وجولان بر سر میدان کنندرقص اندر خون "خود" مردان کنندچون رهند از دست "خود" دستی زنندچون جهند از نقص "خود" رقصی کنندمطربانشان از درون دف میزنندبحرها در شورشان کف میزنندتو نبینی لیک بهر گوششانبرگها بر شاخها هم کف زنانتو نبینی برگها را کف زدنگوش دل باید نه این گوش بدن«مولانا»
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۲ ساعت 10:55 توسط محمد
|


